پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

پریسای بابایی

عشق من،هر روز که میگذره بیشتر لثه های کوچولوت اذیتت میکنن هر چی دستت میاد می بری طرف دهنت،حتی از پتویی که روت میندازم نمیگذری.دوست داری کسی کنارت باشه ومدام باهات حرف بزنه.امروز بابایی مرخصی بودن بخاطر امتحانی که داشتن. خدا بابایی رو واسمون حفظ کنه و سایه ش بالای سرمون... ساعت ٦صبح من خواب بودم وباباجونت وقتی دیده بودن شما بیدار شدی واسه اینکه من بیدار نشم باهات مشغول بازی شدن،که شما خانمم گریه نکنی اما تا ساعت ١٠بیشتر تحمل نکردی و ازگرسنگی ....قرررررررررررربون این بابای مهربون بشم من.                       &nb...
9 بهمن 1390

ریزش موی پریسای گلم

سلام خانمم،امروز صبح که از خواب پا شدی،یه دنیا موی کوچولوی خوشگل روی بالشتت خودنمایی می کردن.قربون اون سر نازت بشم که داره موهاش می ریزه. نهار رفتیم خونه خاله مریم جون،مامان جونت هم اونجا بودن واسه اولین بار خوابوندنت روی شکمت قربونت برم تا 4دقیقه خودت رو نگه می داشتی ولی بیشتر دیگه خسته می شدی.برای اولین مرتبه خوب بود.از اون لحظه به بعد هم خودت سعی می کردی این حرکت رو تکرار کنی: از بعداز ظهر مدام بهونه می گرفتی شاید بخاطر لثه هات باشه کمی ترنجبین بهت دادم و یه شیشه نبات داغ الانم ساعت 10خوابی.                &n...
7 بهمن 1390

حمام رفتن پریساجونم

سلام عشقم،امروز صبخ مامان جونت اومدن خونمون وشما رو بردن حمام ،  نمی دونم چرا اینقده گریه می کنی قبلأ اینطوری نبودی ساکت و آروم ولی امروز که خودت رو هلاک کردی از گریه ..وقتی آوردنت بیرون کمی شیر خوردی ،خوابیدی ،منم لباساتو تنت کردم وموهای ناز ولطیفت رو شونه زدم تا فرم زشتی بخودشون نگیرن وشما اذیت نشی بعدش گذاشتمت توی تختت ،یه یکساعتی خوابیدی نفسم نهار قرار بود بریم خونه آقابزرگت (بابای باباجونت )ولی بخاطر حمام رفتن شما اونجا نرفتیم و منم کتلت درست کردم اما بابایی از بس ماکارونی دوست دارن رفتن یه قابلمه ماکارونی از خونه آقابزرگ آوردن خیلی خوشمزه شده بود دست عمه جون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن.&n...
5 بهمن 1390

دفترچه خدمات درمانی پریساجون

سلام عسل خانمی من،بلاخره بعداز ٣ ماه دفترچه خدمات درمانی شما گلم دستمون رسید الهی همیشه سالم باشی و احتیاج بهش پیدا نکنی،الهی همه کوچولوهای عزیز سالم باشن  مخصوصأ توی این هوای سرد زمستون .آمین.                                         دیروز صبح مریم یکی از دوستای دوران تحصیلم با دختر و پسر گلش اومدن دیدن شما.ماشاله دخترش اتیه ٩سالشه و پسرش محمد طاها ٢سال ونیم. خدا حفظشون کنه چقدر هم بچه های با ادبی بودن از دیدن مریم جون کلی ذوق کر...
4 بهمن 1390

شیشه خوردن پریساخانمی

سلام عسلم،دیروز نهار رفتیم خونه مامان جون وهمون جا موندگار شدیم. ساعت ٣ونیم با باباجونت رفتیم بیمارستان دیدن آقابزرگت(بابای بابایی)، که توی بخش سی سی یو بستری بودن ،شما هم پیش مامان جونت گذاشتیم توی خواب عمیقی بودی اونم زیر کرسی ..... وقتی برگشتیم همچنان خواب بودی و مامان جون هم واست یه شیشه از مغز بادوم درست کرده بودن که اگه یه موقع بیدار شدی بدن بهت نوش جون کنی ،چند دقیقه بعد بیدار شدی که مامان جون شیشه رو دادن بهت وخودت اونو دستت گرفته بودی وکلی ذوق کردیم اخه شما به سختی شیشه می خوردی دوستت داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم. امروز مامان جون که مثل هرساله روز٢٨صفر روضه نذر ...
2 بهمن 1390