پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

اولین روز ورود به 8ماهگی پریساجونییییییی

سلام نازنینم،اولین روز ورود به ٨ ماهگیت،رفتیم امامزاده علی ، ساعت ٨شب با مامان جون و خاله فاطی راه افتادیم و ساعت ١٠ شب رسیدیم اونجا. اول رفتیم زیارت،عمه جون هم از قبل اونجا بودن و ما هم به جمع عمه جون و خونواده همسرشون اضافه شدیم.شب خوبی رو داشتیم. بابای عرشیاجون،نذر حلیم داشتن من هم نذر گوسفند.تصمیم گرفتیم گوسفند نذری ما رو تو  دیگ حلیم بندازن. از کارای جدیدی که میکنی "بوووووبووووو".صدا درمیاری "ااااااااااااااههههههههههه" از دیروز یه کم سرفه میزنی و موقع شیرخوردن،بینیت کیپه. بردمت دار الشفاء پیش دخترعمه بابایی،معاینه ت کردن که خوشبختانه مشکل خاصی نداشتی . شب هم دعوت خاله ملیحه (دختر عمه بابایی) بودیم.رفتیم باغ رضوا...
27 ارديبهشت 1391

7ماهگی پریساجونم مبارک

سلام قربونت بشم من.7ماه باهات بودم و باهات زندگی کردم. و از این زندگی کردن لذت بردم.خیلی دوست دارم هم تو رو هم باباجونننننننت رو. به عشق شماهاست که همه سختی ها و مشکلات کاری رو تحمل میکنم. اینم شعری که خودم واست ساختم و هر موقع که میخونم در هر شرایطی لبخند میزنی و با هر لبخندت،تمام غصه هام رو فراموش میکنم: پریسای منی تو ، گل ناز منی تو ......عزیز،ملوس مامان،عزیز،جیگر مامان.... فدات بشم الهی،چه خشگلی،چه ماهیییییییییییی. الان ساعت 12 شبه،شما لالایی و بابایی رفتن تا مامان جونت رو ببرن خونشون. از دیروز "بوووبووووبوبو"میگی.همچنان بشکن میزنی و مدام به انگشتات نگاه میکنی و بشکنه رو میری. میبوووووووووووووسمت گلم.   ...
19 ارديبهشت 1391

پریسای مهربونم

سلام مهربون مامان،حسابی گرفتارم.از صبح تا ظهر بانک،از ظهر تا عصر خواب،از عصر تا شب دیدنااااااااا.غذا  درست کنم واسه شما. هر روز دو نوع غذا...... دیشب رفتیم خونه رهاجون،که با مامان و باباش همکاریم .مامانش توی بانک صادرات و باباییش توی بانک توسعه تعاون.کیان جون و مامان و باباش هم بودن،که مامانی اونم با مامان رهاجون یه جا کار میکنن. از اول که رفتیم اونجا شما شیرخوردی و خوابیدی.بعدش که بیدار شدی خیلی خانم بودی و با خودت بازی کردی. قبل از رفتن به خونه رها ،بعداز ظهر رفتیم خونه دختر خاله گلم ،مریم جون. توی باغ نشستیم و آش خوردیم.همه فامیلا که توی جلسه قرآن خونوادگی هستن دور هم جمع شده بودیم و حسابی خوش گذروندیم. این...
16 ارديبهشت 1391

پریسا و عکس

سلام جیگرم،توی این پست میخوام بیشتر عکس بزارم. الان ساعت 12 و اندی شده و شما و باباجون ،لالایین. خوردن انگشت پای راستت: حالا خوردن انگشت پای چپت: پریسای من توی باغ گلشن خونه خاله فاطی جون،که ایشون هم میخواست خودش واست مراسم زیرگل کردن رو بگیره بعد از بیدار شدنت نمی ذاشتی خاله جون گلها رو جمع کنه اینم یه خواب راحت دیگه و پای نازت توی دستت نازنینم امروز صبح که بردمت خونه خاله شوکت،مرجان جون (دختر گلشون )با همسر عزیزش هم بودن ساعت 10 طبق معمول مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم بهت شیر بدم  توی بغل مرجان جون بودی و صدای آهنگ تمام حیاط رو پر کرده بود وقتی توی حال رسیدم،به بههه... دستت رو مشت کرده بود...
11 ارديبهشت 1391

پریسای 200روزه من

سلام نازدونه من،الان ساعت حدودأ ١٢ شبه،شما و بابایی خوابین ایشاله خوابهای خوب ببینین. صبح ها آمادت میکنم و میبرم خونه خاله شوکت،هنوز عادت نکرده بودی که داماد خاله از مشهد اومدن و یه ٣ ٤ روزی خاله مهمون داشت واسه همین شما رو گذاشتم پیش مامان جون. روز ٥شنبه که خاله فاطی جون تعطیل بود اومد خونه مامان جون و با کمک هم شما رو نگه داشتن زیاد بهونه نگرفتی بودی.ولی خاله فاطی حسابی از پا دراومده بود آخه مرتب شما رو راه میبرده. روز جمعه با خاله مریم جون و خاله فاطی جون وخاله های خودم.....رفتیم خور.خیلی خوش گذشت. روز شنبه ٩/٢ ساعت ٧ونیم عموجون(شوهر خاله مریم)اومدن خونه مامان جون تا ازت نگهداری کنن از کنارت تکون نخورده بودن تا ساعت ١٠ که ...
9 ارديبهشت 1391

اولین روز کاری من و جدایی واقعی از پریساجونمم

سلام  نفس مامان ،قربونت برم الان توی بانکم فعلاأ کامی من بهم ریخته شده و دارن درستش می کنن.منم از فرصت استفاده کردم اومدم واست بنویسم.الان خیلی خیلی دل نگرانتم نمیدونم داری چیکار می کنی؟ جرات ندارم زنگ بزنم حالت رو بپرسم نکنه صدای گریت رو بشنوم. امروز صبح مامان جونت از مشهد رسیدن همون موقع رفتم دنبال مامان جون و با هم رفتیم خونه خاله شوکت تا احساس غریبی نکنی خوب میگن کامی راه افتاده باید برم فعلأ باییی میبوسمتتتتتت
4 ارديبهشت 1391

جدایی من و پریساجونم

سلام عزیز دلم،امروز شنبه 2/2ساعت 9صبح بردم خونه خاله شوکت (مربی مهد بود)،یه چد دقیقه که باهم بودیم گذاشتمت و خودم اومدم خونه که واست لعاب برنج درست کنم .هوز نیم ساعت نشده بود که در حال صحبت تلفنی  با خاله ملیحه جون(دخترعمه بابایی)بودم که دیدم پشت خطی دارم نمی دونم چرا دلم ریخت پایین از خاله ملیحه خداحافظی نکرده رفتم روی پشت خطی که فقط از پشت خط تلفن صدای گریه شما بود نفهمیدم چطوری از خونه زدم بیرون،با شلوغی خیابو ن از همه سبقت گرفتم فکر کنم 1دقیقه نشد که خودم رو اونجا رسوندم. خاله شوکت توی حیاط ،شما هم توی بغلشون، با صحنه جیگرسوزی مواجه شدم تمام صورتت قرمز و اشک همه صورتت رو خیس کرده بود تا چشمت بهم افتاد خودتو انداخت...
3 ارديبهشت 1391
1