12وسیزده بدر تلخ و شیرین
سلام گلم.
ببخشید دیر اومدم...دید و بازدیدهای عید تمام وقتم رو پر کرده....
تا شب ١٢فروردین٩٢خاطرات و اوقات خوشی رو داشتیم.....
قرار بود زهراخواهر خاله رویا(دوستم)رو نامزد کنیم.واسه خرید با زهراجون و
نامزدش رفتیم بیرون....آخه زهراجون تنها بود و با جو اینجا ناآشنا....
یه خرید خیلی جزئی..اصل خرید از تهران،محل زندگی زهراجونه......
خلاصه شما رو گذاشتم پیش بابایی و خودم رفتم .....
بابایی مهربون هم واسه اینکه شما احساس دلتنگی نکنی بردنت باغ گلشن..
همینطور که بغل بابایی هستی،یهو پای بابایی میافته تو چاله و پیچ میخوره...
بابای عزیزت واسه اینکه شما رو نگه دارن تعادلشون بهم میخوره و پا......
متأسفانه،رگ پای ایشون پاره میشه و ..بابایی مجبور میشن با عصا راه برن...
روز ١٣رفتیم روسای ییلاقی و زیبای خور...
همه چیز خوب بود و عالی...واقعأ داشت بهمون خوش میگذشت.....
بعداز ظهری،نمیدونم کی،بهت آب داده بود اونم توی لیوان شیشه ای....
همینطور که آب میخوردی یه دفعه پات پشت موکت،گیر کرد و خوردی زمین...
لیوانه شکست و شیشه شکستش،باعث شد دستت ببره.....
اندازه دو سانت و خیلی عمیق....انگشت شستت هم زخمی شد...
خون خیلی زیادی میومد هر چی میخواستم جلوی خون رو بگیرم نمیشد
خونای دستت تا آرنجم اومده بود...قربونت برم فقط بهونه آب لیوان رو
میگرفتی و فقط آب آب،میکردی...
با اینکه شاهد خونا بودی،حتی یه قطره اشک نریختی...در عوض خودم....
بابایی سریع،دستت رو چسب زدن...تو بغل گرفتمت و همین که یه خورده
شیر خوردی خوابیدی....خدایا شکرت که به خیر گذشت...
دستت نیاز به بخیه داشت ولی از ترس اینکه نکنه اذیت شی،اجازه ندادم
خوشبختانه،الان خیلی بهتر شده....
فدات بشم که اینقده صبوری...دستت رو به همه نشون میدی و میگی:آخ آخ...
جورچینت،رو خیلی خوب یاد گرفتی...صفحه حیوانات،که رنگین و صفحه
میوه ها....
به نقاشی علاقه نشون میدی...
کتابهای می می نی،رو میاری تا واست بخونم.اونا رو هم دوست داری...
عکس ها رو تو پست بعدی میزارم الان ساعت یک ونیم شبه و خوابم میاد...
میبووووووووووسمت نازنینم.