کوچولوی 560روزه من
سلام کوچولوی من.
این روزا،قصه شنگول و منگول رو یه تیکش میگم یه کلمه ،رو شما...
من:مامان ببعی رفت جنگل واسه بچه هاش.....تو میگی:علف...من:بیاره.
من:آقاگرگه اومد گفت...
شما:دستت رو بالا میاری یا میزنی به در یا دیوار و میگی:تق تق تق...
بلافاصله هم، انگشت اشارت رو تکون میدی و میگی:نه نه
یعنی در رو واسش باز نکردن.
من:اتل متل...شما:تتوه(تو توله)...
یه توپ دارم قلقلیه رو هم ،شکلش رو در میاری..دستتات رو بالا و پایین میبری...
توی جلسه قرآن خونوادگی، وقتی دعای اول قرآن رو میخوندن،ازت خواستم
دستتات رو ببری بالا ...فدای اون دست کوچولت شم که اینقده خوشگل واسه
دعا بدی بالا.اونم تا آخر دعا...همه خیرت شده بودن و لذت میبردن....
آخه هنوز بهت گفتم پریساجونم بیا دعا کن،سریع کنارم نشستی و ....
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی عشقیییییییییییییییییییییییییییییی
جدیدأ هر یکی از اسباب بازیات رو بچه ای ور داره،شروع میکنی به گریه،اونم
چه گریه اییییییییییی لبات سیاه میشن و نفست میره پایین(به قول ما)...
جالبه بعد از چند لحظه یا به اون بچه میدی یا اینکه اصلأ نسبت بهش،حساس
نیستی....
نازگلت رو خیلی دوسش داری..چند شب پیش،نوشین جون،ازت گرفت و شما
هم گریه.....
یهم نیمه های شب دیدم داری با خودت ناله میکنی بعلهههههههه....
میگفتی:ناز...ناز(نازگل)،بعدش میگفتی:نه نه ...
مجبور شدم بیدارت کنم......
اماااااااا عکس...
روستای خور(خرو)...اولین باره که ازت خواستم ژست بگیری قربون این ژستت...
تو باغ نیروی انتظامی روستا
اینجا پرنده،دیدی..میگی:جوجو
خونه دوستم،مرجان
با اینکه فاطمه(دخمل مرجان)و مهیا(دخمل مریم)بودن اما بیشتر با خودت
تنها بودی اونم جلوی ورودی آشپزخونه
فدای اون موهای دم اسبت شم
بابایی،بابای مهیا و محمد(بچه های دوستم مریم)(همکار بابایی)و بابای فاطمه
از راست به چپ
داری حلقه میری(با کمک فاطمه جون و مهیاجون)
تو خونمون داری نازگلت رو لالاش میکنی..
خونه مامان جونت داری با بابایی حرف میزنی البته اون طرف خط فقط بوق آزاد..
دیشب خونه مامان بزرگ و آقا بزرگت...شما و امیرحسام(پسمل دختر خاله بابایی،محبوبه)
با پسر عمت،عارف جون بازی میکنین
جارو رو از زیر کابینت های خونشون پیدا کردی...شروع کردی به جارو زدن
رو تخت مامان بزرگ
میبووووووووسمت نازنینم.