پریساجونم یاد قدیم قدیما افتاده...
سلام عروسک قشنگم.
دو روز پیش از بانک که اومدم دستمو گرفتی بردی تو اتاق،پشت
صندلیا و روروئکت رو بهم نشون دادی و ازم خواستی واست بیارم
بیرون...خودتم کمک کردی...یاد زمانی که کوچیک بودی افتاده بودی...
اینقده ذوق کرده بودی که نگو...وقتی اون تو گذاشتمت نمیتونستی
بشینی آخه واست خیلیییییییی کوچیک بود...ایستاده راه میبردی..
یه ٣ ٤ دقیقه بیشتر بازی نکرده ولش کردی...
فدات شم که پرستارت نمیتونه موهات رو شونه بزنه..آخه نمیزاری
شب میخوام مربا آلبالو درست کنم آلبالو ها رو گذاشتم تا دون کنم
این شد ...
بیخیالش شدم..
شب بعد رفتیم خونه همکارمون تو تعاونی عسکریه که خدای مهربون
بهشون یه نی نی دخملی داده...اول که از ماشین پیاده شدیم
طبق معمول این چند روزه،تا چشت افتاد به آقایون شروع کردی به
گریه کردن...اونم چه گریه یییییییییییییییی....
رفتیم تو خونشون کمی که بهت شیر دادم یه خورده بهتر شدی...
اینجا یاسمن جون ٤٠ روزست...
شما و عرشیاجون تاب بازی کردین بعدش سر دو تا بالشت کمی
با هم کلنجار رفتین...
دیروز با بالشت،واست یه کلبه کوچولو درست کردم و غذات رو
آوردم تو کلبت بخوری چه ذوقی کردی...ازم خواستی قابلمش رو
هم بیارم...
الانم شما داری شیر میخوری،منم حسابی خوابم میاد بابایی هم
رفتن ماهیگیری...خوبه ما شمال یا جنوب زندگی نمیکنیم و گرنه
بابایی یه پا ماهیگیر حرفه ای میشدن
میبوووووووووووووووووسمت عزیزمی.