21ماهگی پریسای نازم و 8مین سالگرد ازدواجمون و....
عکس 26/4/92
سلام عروسکم.
تو این چند روزه که نتونستم بیام واست بنویسم سرم شلوغ بود
و وقتی واسم نمونده بود...البته تا الان هم نت ،داغون....
اول اینکه تو سفر ٤ روزمون به مشهد شما خیلی دخمل خوبی
بودی و در کل اذیت نشدم...
یه روز بردمت حرم امام رضا خیلیییییی خیلیییییییی شلوغ بود
اما هر طور شده میخواستم ببرمت جلوی ضریح تا از نزدیک،ضریح
رو ببینی و به قول معروف زیارتیت کنم...
از بدو ورود به صحن مطهر،اذت خواستم عکس بگیرم که یه آقا
و پسرش،گوشی به دست،زودتر از من شروع کردن به عکس
گرفتن از شما و کلی ازت خوششون اومده بود....
وارد حرم که شدیم بخاطر شلوغی خاله هام و خاله فاطی جونت
نشستن و مشغول زیارت نامه و قرآن و....
اما من بغلت کردمت و یه بسم اله و یه یا امام رضا گفتم و بردمت
به طرف ضریح...محکم دستمو گذاشته بودم پشتت تا فشاری
بهت وارد نشه...درهای حرم رو بوس میکردی و دستت رو
هم به در میکشیدی بعدش تو صورتت....یه بار من اینکار رو
کرده بودم ...بعدش که دیدی من دست از کمرت بر نمیدارم همین
کار رو انجام میدادی بعد دستت کوچولوت تو صورت من میکشیدی.
فدات شم عزیزم که خیلی مهربونییییییییییییییی...
خدا رو شکر موفق شدم...بالاخره ضریح امام رضا رو دیدی و با
دقت به مردم و شلوغی و ضریح نیگاه میکردی و منم واست دعا
میخوندم تو هم دو تا دست کوچولوت رو بالا برده بودی و.....
وقتی داشتم از تو شلوغی برمیگشتم فشارجمعیت خیلی زیاد
شده بود و منم نمیخواستم شما اذیت شی تا تونستم محکم
فشرده بودمت تو سینم...
یه دفعه دو تا خانوم،که من نمیدیدمشون ولی از صداشون از
پشت سرم،جوون میومد واسمون راه باز کردن و با صدای بلند
میگفتن :خانوما مگه نمیبینین اینجا بچه کوچیکه؟راه واشون باز
کنین اینا رد شن...خدا خیرشون بده...دستاشون رو از دو طرف
پهلوم گرفتن و راه رو واسم باز کردن..من و شما خیلی راحت
از تو جمعیت،رد شدیم..خواستم برگردم ازشون تشکر کنم اما
نمیدونم چرا نشد...
خدامای حرم و بعضی از زائرا که رد میشدن بهم میگفتن خدا
حفظش کنه...بهت یه لبخند میزدن و گاهی هم واست دست
تکون میدادن....
یه روز صبح ساعت ٧ونیم من و بابایی رفتیم زیارت،خوشبختانه
خلوت بود و به راحتی تونستم زیارت کنم و ضریح رو ببوسم...
در نهایت خیلی بهمون خوش گذشت....
تو صحن آقا امام رضا
اینجا هتل صدر...هر روز واسه نهار میومدیم اینجا..
اینجا هم پروما..واسه بازی آوردیمت اینجا..اما از هیچکدوم از بازیا
خوشت نیومد..
یه بازار نرسیده به طرقبه..تو و نوشین جون در حال دیدن از مغازه..
هوا یه خورده سرد بود..
٢٠/٤ هم ٢١ ماهگی شما گل دخملم با ٨مین سالگرد یکی شدن
من و بابایی گلت،بود...زیباترین ها رو در این روز داریم...این روز
قشنگ،همیشه در خاطرمون میمونه...
عزیزم ٢١ ماهگیت مبارک
جوادجونم،همسرگلم،این روز زیبا رو بهت تبریک میگم
عاشقققققققق هر دو تا تونم
دوستتتتتتتتتتتتت تون دارم هوارتااااااااا
دیگه نمیزاری بنویسم پس....
میبووووووووووووسمت....تا بعددددددددددد.....