پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

پریساجون دراین روزها

1392/5/8 4:29
530 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل قشنگم.

الان ساعت 3ونیم نیمه شبه...شما و بابایی لالایین....

امشب ،واسه مراسم قرآن به سر،مسجد شهید خالویی رفتیم..

دخمل خیلی خوبی بودی...آخرای دعای جوشن کبیر،بهت شیر

دادم و لالا کردی....موقع قرآن به سر،یه قرآن هم گذاشتم رو

سرت...یه خورده،گرمازده شدی،واسه همین،شیر گاو بهت نمیدم

و جالب اینکه اصلأ علاقه ای نشون نمیدی و دوست نداری...اما

موقغی که شیر آوردن اجازه،نمی دادی من بخورم...نصف لیوان

رو نوش جون کردی...خوب چاره ای نبود خیلی علاقه نشون دادی

منم ذوقیدم...مامان جون و خاله مریمت،مخالف خوردنت بودن...

امااااااااا....به شیرت،همچنان وابسته ای،اونم خیلی زیاد.....

خاله مریمت و خاله فاطی جونت رو بییییییییینهایت دوست داری..

موقع جدا شدن از اونا یه دنیا دردسر میکشیم....

وقتی با خاله فاطیت هستی،بهش میگی:بخون...خاله جون میگه

چی بخونم؟...میگی:آکپشت(لاکپشت)،اوش(خرگوش)...

خاله میگه:دیگه چی بخونم؟...میگی:مخ(ملخ)،مو(مورچه)....

از وقتی که خاله فاطی جون،واست قصه لاکپشت و خرگوش و

قصه ملخ و مورچه رو تعریف کرده،فقط ازش میخوای واست،هر دو

قصه رو واست بگه....

خیلییییییییی خییییییییییلی عزیز شدی و خوش زبون.....

روز 5شنبه 3/5قالیامون رو دادیم قالیشویی..یه سه روزی شدیم

مهمون مامان جون....

دیروز که از بانک اومدم ،چشای پر اشکت و صورت قرمزت،نشون

میداد خانمی گریه کرده...از مامان جون و پرستارت،پرسیدم:چی

شده؟چرا دخملم گریه کرده؟..

بعلهههههههه....مامان جون بخاطر پادرد،رو صندلی نماز میخونن..

در حین نماز،شما گل دخملم،صندلی رو بر میداری و میبری واسه

بازی...بنده خدا مامان جون،همین که میخوان بشینن رو صندلی

تا سجده کنن،میخورن زمین و دو تا بازوشون میره بین پایه های

صندلی که انداخته بودی گیر میکنه و سرشون هم به نشیمنگاه

صندلی میخوره و کاملأ به پشت میافتن...خدا رو شکر مشکل

خاصی واسشون پیش نیومد....شما هم وقتی میبینی مامانجون

اینجوری خوردن زمین،ناراحت میشی و شروع به گریه...

تا من لباسامو دربیارم تو بغل بابایی بودی،همین که اومدی بغلم

تا بهت شیر بدم،دست انداختی گردنم و سرت رو گذاشتی رو

شونم و زار زار گریهههههههههههههه....قربونت برم....

هوا خیلییییییییییییی خیلیییییییییییییییییی گرمه...

در 1/5/92 شهرمون در دنیا اول شده بود واسه گرمااااااااااااش..

گرمترین شهر دنیاااااااااااااااا....واییییییییییییی که دیگه طاقت این

همه گرما رو نداریممممممممممم....

صبح شد و هنوز نخوابیدم...ساعت 2از مسجد اومدیم...سحری

آماده کردم...کلیییییییی کارای عقب مونده خونه انجام دادم....

خونه که تمیز شد ساعت 3ونیم بابایی سحری خوردن و خوابیدن.

منم از موقعیت استفاده کردم اومدم اینجا....

خوب دیگه دارن اذان میگن برم نماز بخونم و بخوابم....

میبووووووووووووسمت یه دنیا دوست دارم عشقممممممممممم..

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

دایی نی نی ها
8 مرداد 92 7:15
با سلام . ضمن تبریک به خاطر وبلاگ قشنگتون ، وبلاگ امیرمحمد واسرا کوچولوبه روز شد . لطف کنید و با تشریف فرمائی خودتون ، نی نی ها ماروخوشحال کنید و با گذاشتن یه یادگاری ، روزهای قشنگش رو قشنگتر و پر خاطره تر کنید
ملیحه و دخترا
8 مرداد 92 13:45
قبول باشه
مامان آروین
21 مرداد 92 11:09
عید آمد و عید آمد با نقل و نوید آمد رمضان مبارک رفت این فطر سعید آمد دنیا شده یکسر گل هرگوشه پرازبلبل هر خاک شده بستان چون نور امیدآمد این عید فرخنده را به همگی شما عاشقان ودلدادگان صیام تبریک و تهنیت عرض می نمایم . . .