پریساجون دراین روزها
سلام گل قشنگم.
الان ساعت 3ونیم نیمه شبه...شما و بابایی لالایین....
امشب ،واسه مراسم قرآن به سر،مسجد شهید خالویی رفتیم..
دخمل خیلی خوبی بودی...آخرای دعای جوشن کبیر،بهت شیر
دادم و لالا کردی....موقع قرآن به سر،یه قرآن هم گذاشتم رو
سرت...یه خورده،گرمازده شدی،واسه همین،شیر گاو بهت نمیدم
و جالب اینکه اصلأ علاقه ای نشون نمیدی و دوست نداری...اما
موقغی که شیر آوردن اجازه،نمی دادی من بخورم...نصف لیوان
رو نوش جون کردی...خوب چاره ای نبود خیلی علاقه نشون دادی
منم ذوقیدم...مامان جون و خاله مریمت،مخالف خوردنت بودن...
امااااااااا....به شیرت،همچنان وابسته ای،اونم خیلی زیاد.....
خاله مریمت و خاله فاطی جونت رو بییییییییینهایت دوست داری..
موقع جدا شدن از اونا یه دنیا دردسر میکشیم....
وقتی با خاله فاطیت هستی،بهش میگی:بخون...خاله جون میگه
چی بخونم؟...میگی:آکپشت(لاکپشت)،اوش(خرگوش)...
خاله میگه:دیگه چی بخونم؟...میگی:مخ(ملخ)،مو(مورچه)....
از وقتی که خاله فاطی جون،واست قصه لاکپشت و خرگوش و
قصه ملخ و مورچه رو تعریف کرده،فقط ازش میخوای واست،هر دو
قصه رو واست بگه....
خیلییییییییی خییییییییییلی عزیز شدی و خوش زبون.....
روز 5شنبه 3/5قالیامون رو دادیم قالیشویی..یه سه روزی شدیم
مهمون مامان جون....
دیروز که از بانک اومدم ،چشای پر اشکت و صورت قرمزت،نشون
میداد خانمی گریه کرده...از مامان جون و پرستارت،پرسیدم:چی
شده؟چرا دخملم گریه کرده؟..
بعلهههههههه....مامان جون بخاطر پادرد،رو صندلی نماز میخونن..
در حین نماز،شما گل دخملم،صندلی رو بر میداری و میبری واسه
بازی...بنده خدا مامان جون،همین که میخوان بشینن رو صندلی
تا سجده کنن،میخورن زمین و دو تا بازوشون میره بین پایه های
صندلی که انداخته بودی گیر میکنه و سرشون هم به نشیمنگاه
صندلی میخوره و کاملأ به پشت میافتن...خدا رو شکر مشکل
خاصی واسشون پیش نیومد....شما هم وقتی میبینی مامانجون
اینجوری خوردن زمین،ناراحت میشی و شروع به گریه...
تا من لباسامو دربیارم تو بغل بابایی بودی،همین که اومدی بغلم
تا بهت شیر بدم،دست انداختی گردنم و سرت رو گذاشتی رو
شونم و زار زار گریهههههههههههههه....قربونت برم....
هوا خیلییییییییییییی خیلیییییییییییییییییی گرمه...
در 1/5/92 شهرمون در دنیا اول شده بود واسه گرمااااااااااااش..
گرمترین شهر دنیاااااااااااااااا....واییییییییییییی که دیگه طاقت این
همه گرما رو نداریممممممممممم....
صبح شد و هنوز نخوابیدم...ساعت 2از مسجد اومدیم...سحری
آماده کردم...کلیییییییی کارای عقب مونده خونه انجام دادم....
خونه که تمیز شد ساعت 3ونیم بابایی سحری خوردن و خوابیدن.
منم از موقعیت استفاده کردم اومدم اینجا....
خوب دیگه دارن اذان میگن برم نماز بخونم و بخوابم....
میبووووووووووووسمت یه دنیا دوست دارم عشقممممممممممم..