پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

اولین بار در 750 روزگی پریساجون...

1392/8/11 1:09
460 بازدید
اشتراک گذاری

 

٠٧/٠٨/٩٢ سه شنبه..خاله فاطی جونت اومده خونمون...

با موبایلش این عکس رو ازت گرفته..

سلام هستی من.

اول از همه،اینکه شما دخمل نازم،جمله میگی خیلی روون....

یه جوری که تقریبأ همه متوجه حرفات میشن...خدارو شکر...

در مورد حرف زدنت خیلی استرس داشتم.... آخه،بعضی از

بچه های طرفه بابایی خیلی دیر شروع به حرف زدن میکنن

یا اگه حرف میزنن خیلی نامفهومه یه جورایی پدر و مادرش

میفهمن..

مثلأ بابایی گلت،از ٥سالگی شروع به حرف زدن کردی یا پسرعمو

بابایی از ٧سالگی وووووووو......

بازم خدا رو شکر...جمله هات رو خیلی خوب بیان میکنی....

دو سه روز پیش،باز دوباره هوای شیرت کرده بود گفتی:"مامان

رفته حموم،اش(شیر)پریسا تمیز شده،پریسا بخوره."

بعضی موقع ها وقتی یه خرابکاری میکنی،مثلأ ظرف یخ رو میریزی

میگی:"نوشین یخ ریخت."اما ٩٩درصد مواقع هر کاری که،چی

خودت،چی بقیه انجام داده باشن به گردن خودت میندازی...

حالا هر چی ازت بپرسیم اکثرش رو واقعیتش میگی...

دو روز پیش که از بانک اومدم  دستم رو گرفتی،بردی آشپزخونه.

رو در یخچال،رو در فریزر،دیوار کنار آشپزخونه،که پر از خط ماژیک

کرده بودی بهم نشون دادی..گفتم:کی اینجوری کرده؟

گفتی:پریسا...گفتم:پریسا یا خاله مرضی(پرستارت)؟

گفتی:"پریسا ،مرضی تخته نداد پریسا اینجوری کرد.مرضی تمیز

کرد."

فدات شم عزیزم...چون پرستارت،تخته وایت بورد رو بهت نداده

بود این بلا رو سرمون آوردیخندهخوبه پرستارت،کمی تمیزشون

کرده بود هر چند اگه دقت کنی آثارش بجا مونده...

وابستگیت به خاله مریم جونت و خاله فاطی جونت،چندی

برابر شده...

اون موقع ها وقتی بچه ای،دنبال مهمونشون راه میفتاد که منم

میخوام باهاتون بیام،تعجب میکردم این یعنییییییییی چییییییی؟

کلییییییییییییییییییی هم از این اخلاق بچه،بدم میومد در حد

بینهایت....خوشبختانه دنبال هیشکی،راه نمیفتی الااااااااااااااا

همین دو تا خاله جونت..هم اونا اذیت میشن،هم خودت،هم من..

مرتب یاد شیرت میکنی...میگی:مخوام(میم با ضمه)مثل مشدیا

میگی...

خوابت خیلییییییییی خیلییییییییییی کم شده..ساعت ٩صبح

که بیدار میشی ساعت ١٢شب با هزار تا داستان و کتاب و

خاطره میخوابونمت...بعضی شبا هم میگی:بریم ماشین،پریسا

تو ماشین لالا کنه.

بابایی مهربونت رو خیلیییییییییییییییییی دوست داری هرجابریم

که چیزی تعارفت کنن اول میگی:یکی برا بابای پریسا.

واقعأ هم نمیخوری و میرسونی دست بابایی...

وقتی من و بابایی رو صدا میزنی،هر دفعه یه جور:

منو میگی:مامان پریسا...مامان،مرجان....مامان جون...مامان...

بابایی رو میگی:بابای پریسا...باباجوادجون...باباجون...بابا...

کتابایی که سماجون و زهراجون واسه تولدت آوردن رو خیلی

دوست داری وقتی میخوای اونا رو واست بخونم میگی:کتاب

سما آورد مامان پریسا بخونه.قلب

امروز بعداز ظهر شما و بابایی رفتین تو حیاط و بساط "بلال"...

آتیش راه انداختین و زنگ زدیم خاله مریم و عموجون بیان...

بعداز خوردن بلال،تا موقعی که خاله مریم جونت،واسه شام

پیراشکی درست کنه منم واسه اولییییییییییییین بار بعد از

 ٧٥٠روز بالاخره،تونستم شما رو تنهایی ببرم حمومتشویقتشویقتشویق

واقعأ هم دس داره..بزن دست قشنگ رو....

از صبح وسایل سالاد زمستونی رو آماده میکردم خیلی خوابم

میاد آخه ظهر هم نذاشتی بخوابم الانم شما و بابایی گلت

لالایین..فردا شنبه و احتمالأ روز شلوغی باشه...بیام منم

بخوابم...

سه تیکه از پیراهنای تابستونیت رو شسته بودم،خواستم اتو

بزنم تا دیدم اینجوری داری تی وی رو نیگاه میکنی سریع دوربین

بدست اومدم سراغت...

٠١/٠٨/٩٢ رب انار نوش جون میکنی عاشق انار و ربشی..

همچنان انگشت در دهانچشمکخوشمزهخوشمزه

دستتات رو بهم نشون میدی که ربیشون کردی..

بهت گفتم:دهنت رو ببینم چقده ربی کردی؟

٠٧/٠٨/٩٢ اولین لباس گرم واسه رفتن به مهمونی..خونه

پسرداییم حسین...

دوستت دارم همیشه همیشه همشه......

میبوسمت.

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سام
11 آبان 92 4:45
پریسا جونم ماشاالله خیلی ملوووووووووووووسی خدا نگهدارت باشه عزیز دلم
سمانه مامان هما
12 آبان 92 9:08
چقدر ناز شدی خوشگل خانم....
خاله ملی
12 آبان 92 14:34