پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

اولین برف زمستانی در 845روزگی پریساجون

1392/11/16 19:42
400 بازدید
اشتراک گذاری

           

سلا گلم...

ذیروز ١١/١٥که واسه نماز صبح بیدار شدم هوا کمی تاریک بود بیرون که

نیگاه کردم هوا بارونی بود و بارون تا پشت در حال اومده بود....ساعت ٦ونیم

که واسه رفتن به بانک بیدارشدم وایییییییییییییی خداییییییییییی من"برف"..

باورم نمیشد یعنی بعد از چندسال تو شهرمون برف اومده؟...

کلیییییییییییییییییییییییی ذوق زده شدم...سریع بابایی رو بیدار کردم...

گفتم:پاشین بیدارشین برف اومده برف اومده...مثل این برف ندیده هاخنده

واقعأ هم ...از سال ٨٦ تا حالا برف نیومده...حتی بارون هم،کم باریده....

آماده شدیم و همین که پرستارت اومد دوربین رو ورداشتیم و راهی بانک...

ساعت ٧بود به بابایی گفتم حتمأ باغ گلشن خوشگل شده...همین که

نزدیک باغ گلشن رسیدیم بابایی منو بردن اونجا...چندتایی عکس گرفتم و

بعدش رفتیم سرکار.........میدون اصلی شهر که دقیقأ روبه روی بانکمونه

سفیدپوش شده بود و منظره قشنگی داشت ......تا قبل از اینکه ساعت

٧ونیم شه و بخوان مشتری بیان یکی دو تا عکس از اونجا گرفتم.....

به همکارای بانک صادرات(لیلا،زهره،مجیدآقا)زنگ زدم و قرار گذاشتیم واسه

رفتن به روستای خرو...اما ساعت ٢زهره جون زنگ زد که لیلا باجه عصر داره

و خانم مجیدآقا(ریحانه)عصر کلاس داره...قرار شد ساعت ٣ با زهره جون

بریم....اونم درست نشد و با خاله مهینم و خاله فاطی و خاله مریم و دایی

مصطفیم و مامان جون رفتیم طرف خرو ،تا راه افتادیم شد ٤عصر...

تو مسیر تصمیم گرفتیم بریم مسیر نیرو هوایی...چون از رفت و آمد ماشینا

معلوم میشد باید اونجا شلوغ باشه...ضمنأ این مسیر بخاطر کوههای زیادی

که داشت بهتر میتونستیم برف بازی کنیم...

کلییییییییییی با دایی مصطفی و خاله فاطی جونت و امیرحسین(پسرخالم)

و بابایی برف بازی کردیم و لذت بردیم و خیلییییییییییی خوش گذروندیم...

آقارضا شوهرخالمم که آتیش به پا کردن و ما هم بعد بازی خودمون رو گرم

کردیم...

امااااااا شمااااا....

از همون اول که از سرکار اومدیم تا آمادت کنیم واسه رفتن تا اسم برف بازی

بردیم کلی ناراحت شدی که :برف بازی نه""نریم برف بازی"....خیال باطل

آخه تا حالا برف ندیده بودی حالا با چه چیزی تو ذهنت اشتباه گرفته بودی

نمیدونم...دو ساعتی که ما اونجا بازی کردیم شما توماشین کنار مامان جون

و خاله مریمت سی دی نیگاه میکردی و حاضر نشدی بیای پایین..

بابایی هم واسه اینکه بدونی برف بازی چیه یه گلوله برف آوردن بهت نشون

دادن و ازت خواستن دست بزنی...اینجوری خیلی خوب شد و دیگه حساس

نبودی....یه دور رفتیم تو روستای خرو خیلی خوشم نیومد و تو مسیر برگشت

یه چند دقیقه پیاده شدیم و دست به برف زدی و حالا که هوا سرد شده بود

و برفی هم نمی بارید هوس برف بازی کرده بودیتعجب

واست توضیح دادم که هوا خیلی خنکه و ممکنه سرما بخوری..خیلی زود

قانع شدی....و تا خونه مامان جون برسیم یه خواب خوب کردی...

امروز هم یه برف دیگه بارید خیلی بیشتر از دیروز ،اما زود بند اومد...

امروز خاله معصومم زنگ زد بهم که نهار بریم اونجا...امشب هم قراره جلسه

خونوادگی اونجا باشه و خاله معصومه میخواد بهمون آش بده...

شما هم از ساعت ٥ که از اونجا اومدیم خوابی و هرچی صدات میزنم پا شو

عزیزم میخوایم بریم خونه نوشین جون اما بیدار نمیشی...

دوستت دارممممممم عزیزم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فرنازسادات
20 بهمن 92 16:45
واقعا جه روز زیبایی بود بعد از جند سال
مامان عرشیا
21 بهمن 92 8:32
چه جالب... اولین بچه ایه که میبینم به برف بازی علاقه نشون نمیده
زهره مامان مرسانا
22 بهمن 92 1:50
واقعا فکر نمیکردم طبس برف بباره
مامان آروین
23 بهمن 92 14:20
خدا رو شکر که شما هم برف داشتید پیش ماهم از سال 86 برف نیومده بود چه تفاهم جالبی واسه همین ما هم از اومدن برف خیلی سوپرایز شدیم ایشالله که همیشه در کنار هم لحظه لحظه های شاد و شیرین داشته باشید و تو این روزای سرد زمستونی کانون زندگینتون گرم و شیرین باشه
مرجان مامان پريساجون
پاسخ
ممنون عزیزم