روز مبعث،پریساگلی در بیابان
سلام بر سیده خودم....
روز سه شنبه 6خرداد،روز مبعث پیامبر عزیزمون بود...
ساعت 6صبح،با خاله مریم جون و خاله فاطی جونت و مامان جون رفتیم بیابون(به لهجه
خودمون،سرگله)...همین که بغلت کردم رفتم تو حیاط بیدار شدی و وقتی هم به بیابون
و بعد به مرغ و گوسفندها رسیدی کلیییییییی ذوق کردی...خیلی زودتر از اونی که فکرش
رو میکردم،ترست ریخت...
اولین لحظه ورودمون با خاله فاطی رفتی طرف لونه مرغها...
اینقده ذوق کردی که اجازه ندادی لباساتو عوض کنم...گفتی:همینا خوبه،بذار بازی کنم..
رفتی وارسی لونه مرغها..
میخوای این ببعی کوچولو رو نازش کنی...
خاله فاطی جونت،آوردش تا باهاش بازی کنی اما مگه میذاشتی...دلت میخواد تو بغل
خودت باشه..بهت میگه:اجازه بده خاله جون فرار میکنه،اما کو گوش شنوا...هر چی من
به این چیزا حساسم و بدم میاد بهشون دست بزنم اما شما....
از بابایی میخوای سر ببعی رو بزاره رو پای شما...
تیکه های خیار رو آوردی تا به مرغها غذا بدی...
تو بغل خاله مریم جونت،دارین به گوسفندها نگاه میکنین...
دامدارای عزیزی که کلیییییی زحمت میکشیدن...
دوستت دارممممممممم...میبووووووسمت عشقم