پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

عکس های پریساجونم در دیماه

1393/10/26 14:47
526 بازدید
اشتراک گذاری

        

سلام نازنینم...

این پست رو بیشتر عکس میزارم و تو پست بعدی از کارای قشنگت و شیطونیات مینویسم.

اول دیماه

وقتی از بانک اومدم دیدم پبراهن پوشیدی و پرستارت گفت:پریساجون گفته لباس عروس

میخوام...اینم ژستت...کسی که میبینه به خیالش که غمگینیمحبت

93.10.02

با دایی مصطفی(دایی خودم)و محمد،پسرداییم و خاله مریم جونت رفتیم تو راه خور

واسه نهار...شما و سپهرجون(پسردایی مصطفی)کلی خاک بازی کردین..

بعد از نهار همه رفتن والیبال،بجز من که خورده خسته بودم

بابایی هم مشغول چای درست کردن،بعدش هم رفتن والیبال

بعد از بازی اونا،شما با خاله مریم و بابایی رفتین بالای کوه،تمام مسیر رو خودت بدون اینکه

بغل شی رفتی بالا..خاله مریم هم که دستت رو گرفته بود تو مسیر خسته شد اما شما

همچنان دست به دست بابایی رفتین بالای بالا...

کم کم به غروب نزدیک میشدیم که برگشتیم خونه..

کلییییییییییی به همگی،مخصوصا شما و سپهرجون خوش گذشت.

93.10.03

تو تمتم کارای خونه بهم کمک میکنی...اینم نمونش،گوشت چرخ کرده رو واسه فریز کردن

آماده میکنی...بالای کابینت میشینی..

93.10.05

اولین بار بود که از خواب بیدار شدی و موهات اینقده ژولیده بود...

93.10.05

از موقعی که رفته بودیم مکه،فقط میگفتی چادر عربی میخوام،یه روز که بابایی رفته بودن

مشهد این چادر رو واست خریده بودن..کلی ذوق کردی و بیشتر موقع ها تو خونه میپوشی

93.10.09

شب تولد دایی مصطفی(داییم)بود..رفتیم خونشون

شما و پویاجون(نوه داییم)بغل بابایی...

93.10.12

این دو تا نقاشی رو کشیدی و میگی :مامانی عکس شما رو کشیدمبوس

این واسه اولین بار بود که شکل آدم،میکشیدی..

93.10.15

اینم یه جور خوابیدنت...تا موقعی که خودم پاهات رو درست نکردم همینطور بودی..

تا حالا اینطوری نخوابیده بودی..

93.10.20

چون کاپ کیک دوست داری،واست درست کردم...که اونم نخوردیغمگین39 ماهگیت هم بود.

اینجا هم خونه مامان جون،قیچی خیاطی رو ورداشتی و داری پارچه برش میدی..

قیچی به این بزرگی و سنگینیتعجب

93.10.23

نقاشی میکشی..

میگی:این عکس دریا هستش که توش ماهی های خیلی بزرگ دارن شنا میکنن..

93.10.24

آماده شدی واسه رفتن به جلسه خونوادگی...چون شال گردن و کلاهت رو اول بار بود که

سرت میزاشتی خوشحال بودی و ژست میگرفتی...دست دخترداییم(زهره)درد نکنه،ممنون

که شال و کلاه خوشگلی رو واست بافته..


خوب دیگه برم بابایی رو بیدار کنم،نهار بخوریم...ایشاله سعی میکنم زودتر بیام..

دوستت دارم عزیزم...همیشه همیشه...

پسندها (4)

نظرات (2)

گروه بالی گل
15 بهمن 93 20:13
خاطره ای شاد و به یادماندنی را با ما تجربه کنید جشن تولد/عقد/عروسی/افتتاحیه
شایان
30 بهمن 93 14:23
شــــــــــــــــــــــــــــــادی یعنیـــــــــــــــــــ یکی روداشته باشی باهاش درد و دل کنی یکی مثل خواهرت