پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

از اسفند 93 تا امروز

1394/2/11 6:46
698 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسکم..

فدات شم بخاطر اینکه دوست داری بیشتر وقتم رو باهات باشم نمیتونم زود به زود بیام اینجا..

تا میشینم به یه بهونه ای میخوای منو بلند کنی تا با خودت باشم..البته حق داری...

از ساعت 7 صبح که میرم بانک تا 2 و نیم،زمان خیلی زیادی هستش واسه دوری ما....

الانم ساعت 6 و نیم صبح روز جمعه94.02.11 و شما خوابی...

کلی ازت خاطرات داشتم اما حضور ذهن ندارم...یه خلاصه خلاصه...

روز 29 اسفند 93 ساعت 10 و نیم شب،من و شما بدون حضور بابایی،راهی مشهد شدیم..

اکثر دور و بریا اونجا بودن و چون با اونا بیشتر خوش بودیم این تصمیم رو گرفتم تا اینکه بابا

دو روز بعدش به ما ملحق شدن...

ساعت 2 و ربع،موقع سال تحویل توی قطار،بودیم..شما خواب بودی منم قرآن میخوندم..

خوشبختانه بخاطر خلوتی،ما دو تا تو یه کوپه 4نفره تنها بودیم...

صبح عمورضا(شوهرخاله فاطی)با خاله فاطی جون اومدن دنبالمون..

خاله مهینم،خاله معصومم،مرجان خاله جون و ...همه دور هم جمع میشدیم و کلی خوش

میگذشت بهمون...

7فروردین هم برگشتیم طبس...تا شنبه 8 ام سرکار باشم...

وقتی از مرخصی اومدم رییس شعبه هم،عوض شده بود..

بیشتر روزهای تعطیل رو میرفتیم بیرون...فامیلا رو دور هم جمع میکردم،نهارشون رو

ورمیداشتن و میزدیم به تفریح..

خاله مریمت با عموجون و سعیدجون رفتن یه یکهفته ای،کربلا...مامان جونت هم با اونا

تا مشهد رفتن......حسابی تنها بودیم..روزها دیرتر از قبل میگذشت...

اما زهره دایی جون(دختر داییم)و خانم محمددایی جون،تو این مدت اصلا تنهام نذاشتن...

تقریبا هرشب با هم یه برنامه داشتیم...ممنونم ازشون...

یه روز رو کاناپه،تو فکر بودی..یهو بهم گفتی:مامان،چرا شما به محمدآقا دایی جون،میگین

"محمد"؟؟؟؟گفتم:خوب باید چی بگم دخترم؟گفتی:باید بگین:"آقا محمد""محمدآقا"...

آخه من با پسرداییم ها خیلی راحتم دخترم...با هم زیاد تفاوت سنی نداریم..ولی چشم..

قربونت شم که دیگه خیلی ریزبین شدی...به هیچ طریقی نمیتونیم سرت کلاه بزاریم...

گاهی اوقات که واسه موردی دلایل قانع کننده برات میارییم،قبول میکنی اما تا چند روز

بعد دلایلی میاری که تمام حرفهایی که واست گفتیم رو زیر سوال میبره...مثلا میگی شما

که اون روز فلان حرف رو زدین،پس چرا...چرا...چرا؟؟؟؟

چند روز پیش پسرهمسایه که چند ماهی از شما کوچیکتره،اومده بود خونه ما با هم بازی

کنین...توی چشمش یه نقطه خیلی کوچولو،قرمز بود...به حدی که ما متوجه نمیشدیم

چون خیلی مشخص نبود...روز بعد بهم گفتی:مامان چرا چشم محمدحسین خونی بود؟

مگه چیکار کرده بود که چشمش خونی شده بود؟

وقتی هم میخوای از گذشته بگی،مدام "یادته؟"رو بکار میبری..مامان "یادته"؟

خوب عزیزم بعدا میام خصوصی واست حرف دارم که اینجا نمیشه گفت....

برم صبحونه آماده کنم و زنگ بزنم به"محمدآقا"دایی جونم تا اگه دوست داشتن واسه

صبحونه بیان اینجا...بابایی هم خوابن، فک کنم باید خودم برم نونوایی...چه خواب عمیقی

گناه دارن بیدارشون کنم..

6ام اسفند 93...باغ گلشن

سه روز بعد..آماده شدی واسه رفتن به مهد..تو کوچه جلوی ماشین رضاجون منتظری

دوستت دارم گل همیشه بهارم...عاشقتم خوش زبونم..

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)