پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

پیشرفت پریساجونم در این یکماهه

1392/9/29 8:13
423 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  فرشته کوچولوی من.

بلاخره یه فرصت،پیش اومد تا بیام اینجالبخند

خوشبختانه از روز ٩٢/٩/١ با وجودی که دیگه در مورد دستشویی رفتنت

بیخیال شده بودم اما خودت دیگه اعلام میکنی و پوشک کردنت فقط در موراد

خیلی خاصه ....

روز ٩/٥:خونه مامان جون بودیم بابایی از بانک اومدن و خسته روی کاناپه

خواشون برد منم بهت گفتم :پریسای مامان،واسه بابایی بالشت بزار...

بالشت رو تا کنار سر بابایی بردی اما چون یه خورده واست سنگین بود

و نمیتونستی بزاری بالا ،بالشت رو انداختی میگی:"فایده نداره".نیشخند

از روز ٩/٦ به چیزی که شک داری میگی:"فکر کنم".

معمولأ سلام هم میکنی....بیشتر به اطرافیان که نزدیکترن..

میگی:"سلام خوبی؟"....ما:خوبیم تو خوبی؟...میگی:"بعله"..

موقع خواب کردنت حتمأ نیاز نیست رو پا بخوابونمت.میام کنارت دراز میکشم

تو هم دستای کوچولوت رو میزاری دو طرف صورتم..ازت میخوام چشمات

رو بزاری رو هم...کم کم خوابت میبره....

مدام منو بابایی رو غرق بوسه میکنی...دست میندازی گردنمون و خودت

رو واسمون شیرین میکنی....

همیشه دوست داشتم از کلمات محبت آمیزت در مورد منو بابایی بکار ببری

اما چند شب پیش خونه مامان جون وقتی رضاجون داشت باهات بازی میکرد

به رضاجون(پسرخاله مریمت)گفتی:"عشقمی"مردم از تعجبتعجب

حال رضاجون رو نگووووووو داشت از خوشحالی پر درمیاورد بهم میگه:

خاله جان دیدی پریسا چی بهم گفت؟...بعدم کلی بغلت کرد و قربون ،

صدقت رفت...

هفته پیش،چهارشنبه شب،خونه خاله مهینم ،جلسه قرآن بود بعدم به

مناسبت بازنشستگی شوهر خالم،شام...واسه اولین بار،بدور از چشمم

بابایی یه کوچولو بهت نوشابه دادن...خیلی ناراحت شدم وقتی دیدمت اما....

حالا که مزش رو حس کردی میگی:"نوشابه خوب است"...

تو این هفته آخر آذرماه،کاملأ روون،حرف میزنی...جملاتی هم که با "است"

میگی خیلی بامزن..."این دفتر پریسا است".و.....

شب شهادت امام سجاد نی نی پسرداییم امیر،متولد شد اسمشم "سجاد"

چهار روز بعدش دوشنبه،نی نی خاله ملیحم،دنیا اومد اسمش رو امیرمحمد

انتخاب کرد...بهت گفتم:پریساجون میدونی امیرمحمد یه داداش داره اسمش

امیرارسلان...بعد یه ربع اومدی بهم میگی:"مامانی،داداش چیه؟"

فدات شم این اولین باری بود که در مورد چیزی سوال میکردی....

گفتم :یعنی برادر...مثل سعیدجون و رضاجون(پسرخاله هات)داداشن یعنی

برادرن....حالا که ما ازت میپرسیم:داداش یعنی چی؟همین جواب رو کامل

بهمون میدیچشمک

چند شب پیش خواستیم از خونه مامان جون بیام خونه خودمون،کلی گریه

کردی که نریم(بخاطر کسالتم چند روز خونه مامان جون بودیم)...

مامان جون ازت پرسیدن:چرا دخترگلم نمیری خونتون؟..میگی:"آخه مامان جون

تنها نباشن"....قربونت برم با این پاسخ دادنات...

دو روز پیش بابایی بهت گفتن:وای پریسا سرلاک خوردی،دور دهنتو نشستم

میگی:"بابایی حواسش نبوده"

٢٤ هم نی نی خاله مریم(دخترعمه عزیز بابایی) زمینی شد...فرناز خانوم..

اما چون آنفولانزای سختی گرفتم تصمیم گرفتم تا بهبودی کامل دیدنشون نرم..

دوستت دارم...

همیشه تو قلبمی...

تا آخر آخر دنیا دوستت دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زهره مامان مرسانا
29 آذر 92 9:49
ماشالله به ناناز خانم که این قدر مودبه
ملیحه و دخترا
30 آذر 92 0:25
یلداتون رویایی