پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

دومین بستری شدن پریسای نازم

1392/10/6 6:52
471 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم...

 

اول اینکه کلی ازت عکس دارم اما برنامه ای که بتونم عکسات رو بزارم

فعلأ خرابه...ایشاله در اولین فرصت،یه پست میزارم فقط عکس...

شب دوشنبه ٩٢/١٠/٢ساعت ٣نیمه شب،تب کردی...قبلأ دکتر تصمیم

داشت بستری شی اما ازش خواستم یکی دو روز دیگه صبر کنه ببینیم

مشکلت با سفکسیم حل میشه یا نه؟چون فقط تب میکردی بدون هیچ

علایم دیگه ای...تو آزمایش خونت عفونت بالا رو نشون میداد یعنی وقتی

ماکزیمم باید ١٠ باشه تو ٨٧بودی...چون متخصص داخلی،گفت اشکالی

نداره این نشونه ویروسه،حتی نیاز به آنتی بیوتیک هم نیست چون بچه

خودم شرایطش حادتر از پریسا هم بوده بردمش مشهد،بهترین متخصص

عفونت کودکان ، بهم گفته هیچ مشکلی نداره، هر موقع تب کرد بهش

استامینوفن بده...

بالاخره بعد از ٥ روز که سفکسیم رو خوردی حالا باید تا دو روز دیگه صبر

میکردیم اگه تب میکردی یعنی بلااستثنا باید بستری شی....

دقیقأ روز دوشنبه...یعنی شب شنبه،داروت رو قطع کردم اما نیمه شب

دوشنبه تب ٣٩ درجه...

ساعت ٩ صبح به متخصص اطفال،پیامک دادیم که شرایط پریسا اینجوریه

ازمون خواست ساعت ١٠و نیم که میره بیمارستان ببریمت واسه بستری

سر ساعت اونجا بودیم بابایی،رفتن واسه کارای قبل از بستری و منم تو

این فاصله بردمت ماشین سواری،از بغل خاله مریم که نمیومدی اینور چون

فهمیدی جلو بیمارستانیم،کلی بهونه اوردی...

ساعت ١١و ٤٥دقیقه بستری شدی...دلم نیومد وقتی میخوان رگت رو

بگیرن اونجا باشم هرچند که عمومهدی جون ،زحمت سفارش به پرستاری

که خیلی با تجربه هست رو کشیده بودن...مرسی عموجونم...

خوشبخنتانه همین اولین بار،رگت رو پیدا کرد...من توسالن رژه میرفتم و

خاله مریم و بابایی کنارت بودن...قربونت برم که کلییییییییییییییییییییییییی

گریه کردی اما وقتی آوردنت،خیلی زود با شرایط کنار اومدی....

صبح روز بعد چون من نمیتونستم مرخصی بگیرم خاله فاطی جونت که روز

بیکاریش بود تا ساعت ٣ ظهر که منو بابایی اومدیم کنارت بود...

دستش درد نکنه خیلی اذیت شد...از ساعت ٦صبح تا ٣ بعدازظهر....

شبها رو تا صبح بالا سرت بودم ...راه میرفتم...کنارت میشستم...

خانومایی که تو اتاقت بودن واسه بچه هاشون،مدام ارم میخواستن یه کم

بخوابم اما استرس داشتم چون بهت دارو تزریق میشد باید بعد از اتمام

داروت،پرستار رو خبر میکردم..........هرچند که عمومهدی جون که شبها

سوپروایزر بخش جراحی بودن،ازم میخواستن من بخوابم و خودشون مراقب

باشن اما از دلم نیومد گفتم باید ایشون کمی استراحت کنن....

روز چهارشنبه رو مرخصی گرفتم...ساعت ٩ پزشکت با توجه به آزمایشات

که خوشبختانه هیچ مشکلی نداشت مرخصت کرد...

ایشاله هیچوقت هیچ بچه ای مریض نشه...آمین..

این واسه دوین بار بود که بستری شدی یه بار وقتی فقط ٣ روزه بودی

بهت سرم وصل شد یه بارم حالا....

قربونت برم که تمام مدتی که توبیمارستان بودی مدام با جورچین حنگل

حیوانات،آشپزخونه و پازل خونواده خرسی،بازی می کردی ...

شعر میخوندی...کلیییییییی حرف میزدی که همراهی بچه های کناریت

به ستوه اومده بودن...اون حرفها و سولات خوب....

روی چسب یا سرمت یا ظرف نمونه که اسم یا ساعت یا تاریخ رو درج

میکنن رو بهم نشون میدادی و حالا سوال...

مامان اینجا چی نوشته؟بخون...تعجب

دوستتت دارم....میبوسمت...عزیزمی...همیشه همیشه همیشه.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهره مامان مرسانا
6 دی 92 11:06
الهی انشالله دیگه مریض نشی پریسا سادات ناناز
آزاده و ساینا
8 دی 92 10:11
انشالله همیشه سلامت باشی
انا لیا
11 دی 92 21:05
واقا حوصله خوندن را ندارم ولی یک چیزهایی فهمیدم..............................................................................................................
مامان دینا جون
15 دی 92 0:23
الهیییییی .مرجان جون اشکم دراود وقتی داشتم میخوندم چون دینا هم چند ماه پیش مریض شد که برای اولین بار بستریش کردیم بهش سرم زدن رگ دستش هم نمیتونست بگیرن چهار بار ازش خون گرفتن وایییی که چه روزهایی بود .امیدوارم دخملی ما دیگه رنگ روی بیمارستانو نبینه
مامان نكار
7 بهمن 92 1:53
اخيي عزيزم خيلي ناراحت شدم انشاالله كه بلا دوره