پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

برگشت پریساجون از سرزمین وحی

1392/10/23 23:22
636 بازدید
اشتراک گذاری

                              بسم رب الکعبه

                            

سلام  حاجیه خانمم.

روز دوشنبه٩٢/١٠/٩ساعت ٣بعدازظهر با بابایی و خاله فاطی جونت،راهی

بیرجند شدیم.ساعت ٦واسه عفونت گوشم رفتیم نزد یه متخصص گوش،حلق

وبینی،نتیجه اینکه،نیاز به نوار گوش و عکس از سرم بود..خوشبختانه نوار گوش

مشکلی رو نشون نداد اما همچنان عفونت شدید...اما نظر دکتر این بود که بعد

از برگشت از مکه باید گوشم عمل شه...خدا بخیر کنه....تصمیم گرفتم برم یزد

پیش یه متخصص خیلی خوب....تا خدا چی بخواد...

با هماهمنگی با یکی از همکارای مدیریت بیرجند،رفتیم مهمانسرای بانک...

کلیییییی استرس داشتم...

ساعت ٢نیمه شب،راهی فرودگاه شدیم....ساعت ٣ونیم از ما خواستن بریم

سوار هواپیما...خداییش اولین بار بود که همچین چیزی رو میدیدم که مرتب

مامور فرودگاه،بهم میگفت:خانوم شما که بچه کوچیک داری خوب بچت رو

بپوشون و فقط بدو چون هوا خیلی سرده...وای خدای من وقتی از درب خروجی

اومدم بیرون یه وزش باد سرد سرد سرد...هوای خنکی که خون  تو دست و

پامون منجمد میشد....تو اون شرایط خدا بده اتوبوسی که ما رو ببره کنار

هواپیما ...هرچی میدویدم به هواپیما نمیرسیدیم..تو هم تو بغلم....

تا به پله هاش برسیم چندتا مامور وایستاده بودن فقط بهم میگفتن:خانوم بدو

بدو که بچت سرما نخوره....آخه این رسمشه؟یه اتوبوس نباشه که مسافر را

رو جابجا کنه...جلو پله هواپیما واستادم به خاله فاطی گفتم:بگیرش بچمو ..

حالم خیلی بد شده بود بخاطر سنگینی وزنت و دویدن تو اون مساحت طولانی

قلبم درد گرفته بود دیگه توان بالا رفتن از پلکان رو نداشتم....

ساعت ٤صبح،پرواز به مدینه انجام شد...٣ساعت و نیم پروازمون طول کشید

تو فرودگاه مدینه تا از بازرسی خارج شیم یه یکی دو ساعتی طول کشید....

از بعضیا انگشت نگاری میکردن از بعضیا میخواستن تو دوربین نیگاه کنن ...

وقتی نوبت من و شما شد کارمندش همین که تو رو دید بلافاصله پاسپورتمون

رو مهر زد یه خورده هم باهات حرف زد و سریع کارمون تموم شد.

ساعت ١٠بعد از صرف صبحانه رفتیم مسجدالنبی،زیارت پیامبر...چه شکوهی

داشت که قابل وصف نیست بعدزیارت بقیع..بخاطر مسافت کم از هتل تا حرم

بیشتر سعی میکردم بریم زیارت....یه خورده که راه می رفتی خسته میشدی

ازمون میخواستی که بغلت کنیم...طفلی بابایی تمام مسیرها رو بغلت میکردن

واسه همین کمردرد شدید باعث شد تو هتل ماندگار شن و استراحت....

بعدازظهرش رفتیم واست کالسکه گرفتیم تا تو مدینه هم،نه تو،نه ما اذیت

نشیم...متاسفانه واسه نبودن پوشک خارجی در بیرجند که بابایی مجبور شدن

واست ایرانی بگیرن دچار سوختگی شدید شدی به حدی که نمیتونستی

حتی یه قدم راه بری..قربونت برم اینقده صبوری با اینکه یه لایه از پوستت

کنده شده بود و زخمی اما تنها بهونه ای که میاوردی بغل کردن بود اونم حق

داشتی با اون سوختگی و اون تاول...اصلأ فکرش رو نمیکردم با یه دونه پوشک

اینجوری شی...

روز دوم از هتل با خاله فاطی و شما اومدیم که بریم زیارت پیامبر،هنوز ده متر

بیشتر نرفتیم که استخون رو پام به شدت درد گرفت و تا یه روز به اومدنمون

به ایران،به زحمت راه می رفتم و حتی مکه با ویلچر تا خونه خدا .....

هنوزم درد داره اما خیلی کمتر از قبل...

بعدازظهر شنبه ١٤/١٠/ لباس احرام پوشیدیم و حرکت به طرف مسجد شجره

واسه محرم شدن...چه شور و حالی داشت خدا میدونه...همه سفیدپوش...

چون قرار بود شما رو روز بعداز انجام اعمال خودمون محرم کنیم واسه همین

سفیدپوشت نکردیم...تو مسجد شجره شلوغ شلوغ...باید دو رکعت نماز

میخوندیم اما گریه میکردی نمیخوام نماز بخونی...کلییییییییییی گریه و بهونه..

تا موقعی که اومدن واسمون لبیک بگن و محرم شیم حسابی اذیتم کردی

فقط میخواستی از شلوغی نجات پیدا کنی...بالاخره بعد از بیان لبیک،نماز

جماعت رو من به فرادا خوندم اونم به یه بدبختی که نگوووووووو...همه عجله

داشتن منم باید سریع نماز میخوندم شما هم نمیخواستی ازم جدا شی...

خلاصه لبیک گویان رفتیم طرف اتوبوس...شما هم پا به پای ما لبیک گفتی...

ساعت ١٢شب،رسیدیم هتلمون" اخیارالکبیر"...صبح زود بعداز صرف صبحونه

سوار اتوبوس و حرکت به طرف خونه خدا(به قول خودت)طفلی بابایی،بخاطر

اینکه مرتبه دوم بود که میومدن مکه،ازم خواستن من با کاروان برم واسه انجام

اعمالمون و ایشون بعدازظهر برن...ممنون از بابایی که بیشتر نگهداری از شما

و تو هتل موندن رو متقبل شدن....

واییییییییییی چه استرسی داشتم ...دیدن کعبه از طرفی،درست انجام دادن

اعمال از طرف دیگه....سرم پایین بود تا اینکه بهمون گفتن سجده کنین...

خدایییییییییییییی من،سجده کردن خدا چه حالی داشت دلم نمیخواست سر

از سجده بردارم چه احساس زیبایی داشتم اصلأ قابل وصف نیست....

سر از سجده برداشتن و دیدن خونه خدا و اون عظمت و شکوه چه عظمتی....

نم نم بارون شور و حال خاصی به طوافمون داده بود...

خدا رو شکر اعمالم رو انجام دادم و حالا حس کردم چقده این مراسم راحته..

اونهمه سختی هایی که بهمون میگفتن رو نداشت...اینم از برکات خداوند...

وقتی تصمیم گرفتیم تو رو محرم کنیم تأکید فراوان بهم شد که در هیچ شرایطی

پریسا رو محرم نکنین چون زیانش بیشتره...کوچکترین مشکلی در انجام

اعمالت باعث میشد تا همیشه محرم بمونی و به تمام مردها نامحرم....

لباسهای سفیدت رو تنت کردم و بردمت زیارت و یه طواف....وقتی بهت گفتم

پریساجون اینجا باید سجده کنی بلافاصله سجده کردی و تمام مسیری که

به طرف کعبه میرفتیم بدون اینکه ما بهت چیزی بگیم دستات رو بالا برده بودی

و الله اکبر و الحمدالله رو همزمان با ما میخوندی...

کلیییییییییییییی خونه خدا رو بوسیدی و خودت دست میکشیدی به کعبه و

بعد به سر رو صورت ...

اکثر زائرین چه ایرانی چه عرب چه خارجی های دیگه،رو به خودت جلب کرده

بودی...وقتی زیر چراغ سبز قرار داشتیم یهو دیدم با موبایل،تبلت و...دارن ازت

عکس میگیرن...یهو میومدن میگرفتن و د به ببوس...وایییییی خدای من اینهمه

نفر که نمیدونی از کدوم کشورن،خدای نکرده بیماری نداشته باشن ....

چی بگم بهشون؟بگم بوسش نکنین؟من که خجالت میکشیدم همچین حرفی

بزنم....اما خانومای کاروانمون اعتراض داشتن و سعی داشتن بهشون تذکر

بدن که نبوسین بچه رو...منم بهشون میگفتم اشکالی نداره کسی ناراحت

نشه...کلییییییی شکلات بهت میدادن...تا موقعی که به هتل برمیگشتیم

مرتب در حال عکس گرفتن ازت بودن...

توی هتل هم نیروهای مسئول پزیرایی چه مدینه چه مکه،اگه تنها میرفتم

اونهایی که عرب بودن میگفتن:کوچولو کو؟...ایرانیها هم مدام دنبالت بودن...

توی مکه ازت عکس گرفتن واسه اینکه تو سایت سازمان بزارن...

دوبار بهت جایزه دادن یه استیکر و یه تابلو نقاشی آهنربایی...بخاطر رنگ کردن

نقاشی...

توی خرید هم خاله فاطی جون با خودش میبرد و بخاطر وجود تو تخفیف

میگرفت...میگفت:صغیر،فاطمه،زهرا...کلی ما میخدیدیم...

تو مدینه که مغازه دارایی که ما رو در موقع رفتن به زیارت می دیدن مدام دست

به سر و صورتت میکشیدن....اگه یه روز هم باهام نبودی باید بهمشون جواب

پس میدادمخندهکو فاطمه؟زهرا؟کوچولو؟....

خیلی بیشتر ازت خوششون میومد وقتی میدیدن با وجود اونهمه عروسک و

اسباب بازهای خوشگل که اکثرشون روشن بودن و میخوندن،نسبت به اونا

عکس العمل نشون نمیدادی و  گریه و بهونه نمیگیرفتی...روز ١٠/١٩

ساعت ١ظهر به وقت ایران پرواز کردیم طرف بیرجند و ساعت یه ربع به ٤وارد

فرودگاه بیرجند شدیم...ساعت ٦بعدازظهر با ماشین خودمون برگشتیم طبس...

ساعت ٩شب رسیدیم خونه مامان و تقریبأ تموم دوستان و فامیل زحمت

کشیده بودن واسه استقبالمون....

خدایا هزاران مرتبه شکر....

دوستت دارم همیشه ....خدا رو بخاطر وجودت سپاسگزارم...

عکسات هنوز آماده نیست...ایشاله در اولین فرصت میزارم...

میبوسمت نازنینم..

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

آزاده و ساینا
24 دی 92 22:37
سلام رسیدن به خیر....زیارتتون قبول پریسا جون زیارتت قبول باشه.... خدافبول كنه...ممنونم زن عموجون.
حسین
26 دی 92 19:00
پریسا جون زیارت قبول نه تو من رو میشناسی نه من تو رو ارزوی شادی برای تو و مامان و بابا دارم
زهره مامان مرسانا
27 دی 92 20:28
زیارت قبول عزیزم به خصوص زائر کوچولو تون
hanieh
1 بهمن 92 15:21
سلام عزیزم. بابت تبریکتون ممنونم. محبت کردین.
معصومه گازرانی
2 بهمن 92 13:34
سلام حاجیه خانم کوچولو زیارت قبول امیدوارم همیشه درزیر سایه مامان وبابای مهربون وخدای برگ شاد وسالم وموفق باشی
مامانی فری
2 بهمن 92 16:15
عزیز دلم حجتون قبول بلشه چقدر قشنگ توصیف کردی راجع به متخصص گوش و حلق و بینی دکتر لشکری خیلی خوبه رئیس بیمارستان هاشمی نزادم هست تشخیصاش حرف نداره پرسا خوشگله رو از طرف من ببوس کاش عکساشو میذاشتی ببینیم
مریم مامان فرنازسادات
4 بهمن 92 0:34
حاجیه کوچولو زیارتت قبول و خوش به سعادتت خیلییییییی نازی
مامان نكار
7 بهمن 92 1:49
سلام مرجان جون زيارتتون قبول باشه اميد وارم بهتون خوش كذشته باشه زيارت پريسا جونم قبول باشه انشالله خدا قسمت كنه و هرساله مشرف بشين بوس براي پريسا جونم
الناز مامان آوا
12 بهمن 92 22:07
آخي ناااااااااااااااااااااااااااازي خوش به سعادتتون .زيارتتون قبول باشه زيارت شما هم مبارك حاجيه خانم كوچوووولووو قربوووونت برم من كه ديگه خانم شدي دلم براتووون تنگ شده بود
مامان دینا جونی
19 بهمن 92 22:20
سلام مرجان جون زیارتتون قبول .زیارت این فرشته کوچولومون هم قبول.خوش به سعادتون
ثمین
22 بهمن 92 15:32
زیارت قبول پریسا خانم