پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

بیماری خانوادگی

1392/11/14 6:43
404 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم....

شنبه١٢بهمن، بخاطر تهوع و تبت مرخصی بودیم....

روز جمعه یه کم کله پاچه واسه صبحونه درست کرده بودم و موقعی که

بابایی واسه گرفتن نون سنگگخوشمزهرفته بودن بیرون،دوستشون یه کم  حلیم

میده بابایی...

ساعت ٩ونیم یه تیکه از زبون و یه تیکه از گوشش خوردی...ساعت ١١خونه

مامان جون،یه نیمرو با تخم مرغ محلی و روغن حیوانی،خالی خالی خوردی...

ساعت ٢ واسه نهار،مامان جون خورشت بادمجون خیلیییییییییی خوشمزه ای

درست کرده بودن که شما هم دو کفگیر خوردیتعجب....

اماااااااااااااااااااااااااااااا................

از ساعت ٦عصر که از خواب بیدار شدی،بیحال بودی و یه تک سرفه میزدی

میگفتی:یه چیزیه تو گلوم...از خوردن نون یا آب هم فرار می کردی....

ساعت ٧ رفتیم خونه آقاجان،فقط تو بغلم بودی کمی بدنت داغ شده بوده

یه نیم درجه تب داشتی....ساعت ٧ونیم خاله عصمت بابایی با محبوبه،

دخترخالشون،که واسه ویزیت دندونشون اومده بودن مطب عموحمیدت

در خونه آقاجان رو زنگیدن...تا که دیدیشون چسپیدیم بهم و مشخص شد

که حوصله هیچ کس رو نداری حتی نوه خاله جون حسام کوچولو رو....

هنوز ١٠دقیقه از نشستنشون نگذشته بود که یهو بالا آوردی اونم خیلی

زیاد....بابایی گلت هم سریع خودسون رو بهم رسوندن و با کمک هم

لباسات رو درآوردیم و لباسای خودم که داغون شده بود و .....

خیلیییییییی نگرانت شدم و از طرفی خوشحال شدم چون اگه چیز ناجوری

توی معدت بود راحتت کرد...هوا خیلی سرد بود...داشتم از سرما با اون

لباسای خیسم یخ میزدم....سریع تو ماشین نشستیم اما جنابعالی دستور

خونه مامان جون رو دادی ...یه خورده سرحال شده بودی....اومدم تو خونمون

لباسام رو عوض کردم و لباسشویی رو هم روشن....شما و بابایی هم تو

ماشین منتظرم...رفتیم خونه مامان جون...کمی اونجا بازی کردی....

ساعت ١٠شب اومدیم خونهمون من و بابایی هم احساس تهوع داشتیم...

طفلی بابایی هم حالشون بد شد...هر چی خواستم بخوابونمت هنوز چشات

می افتاد روهم باز پا میشدی....دستمو گرفتی اوردی روی کناپه..خودت هم

تو بغلم...ساعت ١١ونیم دوباره کلیییییییییییی بالا آوردی...وای خدای من....

دیگه سرحال سرحال شدی...بابایی زنگ زدن دارالشفا تا ببینن پزشک کشیک

کیه...خوشبختانه عمو بیژن بودن...بابایی رفتن واست دارو گرفتن ....

ساعت ١٢ونیم درخواست کره و پنیر کردی...چون پنیرای خودت که شکل

سه گوشه تموم شده بود و چون میل به خوردن نداشتی بابایی زحمت کشیدن

و رفتم واست خریدن...یه کوچولو خوردی بدشم لالا...

اما خواب تو چشمام نبود با تموم خستگی و خواب الودگی که داشتم اما از

استرس اینکه نکنه تب کنی یا خدای نکرده تو خواب حالت بد شه...

مرتب چکت میکردم و واست درجه میزاشتم...ساعت ٣ یه شیاف...

ساعت ٥ از شدت تب تو خواب یه لحظه آروم نبودی و مدام دور خودت چرخ

میزدی..٣٩ونیم درجه تبت..بلافاصله بابایی بهت تب بر دادن و پاشویت کردن

که خودتم بیدار شدی....بابایی همینطور که پاشویت میکردن یکی دو بار هم

حاشون بهم خورد....باز ادامه پاشویه...تا اینکه بهتر شدی...قربون لپ سرخت

شم که از تب شده مثل برگ گل سرخ...

ساعت ٧ من و بابایی مرخصی گرفتیم و تا ساعت ١٠خوابیدیم....

خوشبختانه حال هر سه تاییمون بهتر بود...

ساعت حدود ٢خاله ملیحه و سماجون اومدن خونمون...با سماجون کمی

بازی کردی...خاله ملیحه جون هم واستون کتاب خوندن...

دوستت دارم عزیزمی میبوووووووسمت گلم....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان عرشیا
14 بهمن 92 8:39
چقدر طفلکی اذیت شده,واقعا حالت تهوع خیلی بده...البته خوب یکم توی خوردن زیاده روی کرده! پسرک ما که از کله پاچه فراریه امیدوارم دیگه این مریضیا سراغش نیاد
مامان دینا جونی
19 بهمن 92 22:19
الهییییی وااای که چه روز وشب پر استرسی داشتین . خدارو شکر که با بالا اوردن حلش خوب شده اما این وروجک خوش اشتها حسابی خورده بوده /دینای منم عاشق کله پاچه اس.امیدورام همیشه سالم باشین . مرسي عزيزم
مامان نكار
3 اسفند 92 1:57
اي واي بازم بيماري اميدوارم ديكه بيماري به سراغت نياد پريسا جونم هميشه شادو سلامت باشي