پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

پریساجون تو چشمامه با یه عالمه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1393/3/8 6:03
488 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل قشنگم...

مدتهاست سوالاتی تو ذهن کنجکاوت میاد و میپرسیسوالهر چی میگذره سوالاتت سختتر

میشه و ما رو هم واسه جوابگویی بهت(چون باید در حد درکت جواب بدیم)به فکر میندازیمتفکر

مثلا عصر روز سوم خرداد93،تو حیاط خونه مامان جون،بازی میکردیم بهت گفتم بریم تو خونه

دخترگلم..آسمون به غروب نزدیک میشد...بدون اینکه علت رفتن،داخل خونه رو بگم،ازم

پرسیدی:"مامانی،چرا شب میشه؟مگه چی میشه که شب میشه؟"

من:"وقتی خورشید میره پشت کوهها تا لالا کنه،شب میاد با ماه خوشگل"

واسه هر جوابی هم بهت میدیم باز از توی جوابها کلیییییییی سوال داریسوالسوالسوالسوال

حتی پیش پا افتاده ترین اونها،بازم از توش سوال داری...مثلا  واسه همین جواب سوالم،

چرا خورشید میره پشت کوه؟

من:چون خونش اونجاست..

شما:چرا خونش اونجاست؟

من:خوب هر کسی یه خونه ای داره دیگه،مثل ما که خونه داریم شب تو خونمون میخوابیم

شما:چرا ما خونه داریم؟...چرا ماه میاد؟...چرا ؟چرا؟ چرااااااااااااااااااااااا؟...واین چراها ادامه

داره تا اینکه بنده مجبورم حرف عوض کنم و حواست رو پرت...

همچنان به جوابگویی ادامه میدی...مثلا:پریساجونم نیوفتی مامان،شما:میخوام بیفتم..

من:دستت میشکنه...شما:میخوام بشکنه...من:میبریم دکتر،بیمارستان...شما:میخوام

ببرینم..و همینطور ادامه داره تا اینکه بازم بنده،حرف رو عوض کنم کم میارم دیگهکچل

روز 93.03.30رو به روت ،نشسته بودم و داشتم باهات حرف میزنم،یه دفعه،بهم گفتی:

"مامانی،من تو چشماتم،عکسم تو چشماته،پریسا تو چشمای مامانیشه"

منم،تعجبتعجبتعجبچه دقتی کرده بودی...بنظرم کمتر پیش میاد کسی به این چیزا دقت کنه...

خلاصه،واسه هر چیزی یه سوال داری...

دوستت دارم میبوووووسمت گلم...

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان عرشیا
8 خرداد 93 17:54
چقدر جالب....عرشیا هم توی سن پریساجون که بود هر وقت میگفتم میوفتی یا مریض میشی...میگفت می خوام بیفتم.... میخوام مریض شم... الانم طاها اینجوری شده...انگار واگیر داره
شایان
9 خرداد 93 2:27
روزی هم میرسه پریسا خانم باید به سوالات سما پاسخ بده و سما هم هی سوال تا اینکه پریسا خانم باید بحثو عوض کنه..........