پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

جراحی دندان پریساجون در سفر...

1393/3/15 22:07
569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  عزیزدلم...

ساعت 8صبح 93.03.14 حرکت کردیم طرف مس سرچشمه...ساعت 12و نیم نهار رو در یزد خوردیم...ساعت 1ونیم ادامه مسیر...

ساعت  5و نیم  رسیدیم به مقصد...رفتیم خونه عموجوادآقا(پسرعمه بابایی)..که قرار بود

دندونات رو درست کنن...هوا فوق العاده عالیییییییی...از نظر مهمون نوازی،توپ توپ...مخصوصا

سیدعلی،با اینکه 11سالشه،خیلی خوب تونست باهات ارتباط برقرار کنه...اولش یه خورده

غریبی کردی اما زود راه اومدی...ساعت 7با بابایی و عموجوادآقا و علی و محمد رفتین پارک..

تا اینطوری شما با عموجواد رابطه و آشناییت بیشتری پیدا کنی و اصطلاحا،رفتاردرمانی

شروع شه...

ساعت 9و40دقیقه شب بهت،پرومتازین2قاشق و 1قاشق مرباخوری هم استامینوفن،منتظر

شدیم تا ببینیم کی داروها جواب میده...بعد از کلی تحقیق،پرومتازین بخاطر خواب آوربودن

و اینکه آدم رو گیچ میکنه ،انتخاب شد...

ساعت 11ونیم شب با کلی دور زدن تو ماشین خواب رفتی..ساعت 12 با عموجوادآقا رفتیم

دنبال دستیارشون،به این بهانه خواب تو هم سنگین تر شه....

خلاصه همین که گذاشتیمت روی یونیت،یهو بیدار شدی و اجازه ندادی کارت رو انجام بدن..

تا ساعت 1شب هم نخوابیدی..

93.03.15ساعت 8 صبح بیدار شدیم...صبحونه...شما و بابایی رفتین با بچه ها پارک...

عموجوادآقا هم رفتن مطب...ساعت 12و40همین داروها رو بهت دادم...ساعت 1 نهار..

بابایی و عموجواد ظرفها رو شستن،ما هم منتظر که دارو اثر کنه و بخوابی...

عموجوادآقا هم با چند متخصص صحبت کردن،نهایتش اگه با داروی خواب آور نشد با خارج

کردن والدین از اتاقتعجبو اینکه چند نفر بیان بچه رو محکم نگه دارن تا کارش تموم شهگریه

یا با خشونت پزشک...که عموجواد با همه این راهها مخالف بودن...چون در آینده از لحاظ

روحی بچه دچار آسیب میشه...منو بابایی هم با این روشها صددرصد مخالف بودیم...

با اینکه هر روز عصر میخوابیدی اما این روز رو اصلا...کلی هم شارژ بودی و با بچه ها بازی

میکردی...انگار نه انگار که دارو خوردیچشمک

ساعت 6عصر به دو تا از دکترهای داروساز شهرمون که باهاشون آشنا بودم زنگ زدم و از

اوضاعت شاکی بودم...اصلا باورشون نمیشد که حتی گیج هم نشدی چه برسه به خواب..

کلییییی خندیدن...گفتم:نمیدونم این داروها مشکل داره یا دخملی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره ساعت 8 شب خوابت برد همه،حتی علی و محمد هم از خوشحالی ذوق کردن..

مخصوصا علی جون که همش میومد تستت کنه ببینه خوابت حسابی سنگین شده یا نه؟

بعد از چند دقیقه که خروپفت بلند شد و متوجه شدیم که حسابی خواب خوابی،با آینه

دندونپزشکی و نور کم از طریق گوشی موبایل اومدیم سر وقت...اما همین که دست به

صورتت میزدیم بیدار میشدی و حتی اجازه نمیدادی دهنت رو یه کوچولو باز کنیم...

میگفتی:نمیخوام ولم کنین،خوابم میاد...این کار چند بار انجام شد اما موفق نشدیم که

نشدیم..غمگینغمگینغمگین

ساعت 9ونیم بابایی موندن کنارت،که اگه بیدار شدی احساس تنهایی نکنی...

من و عمو جوادآقا هم رفتیم مطبشون،وقتی اونجا رسیدیم دستیارشون خوشحال از اینکه

شما رو بردیمخندونکاما واسه دندونای خودم رفته بودم...

93.03.16ساعت 8ونیم بیدارشدیم و عموجوادآقا واسمون عدسی درست کردن..کلی دوست

داشتی و نوش جون کردی...ساعت 12ونیم راه افتادیم طرف سیرجان،تفریحی...

ساعت 1شب اومدیم خونه عموجوادآقا...خوابیدیم و صبح زود راهی یزد شدیم...

نتیجه این که:تا 6 ماه دیگه با مسواک زدن و استفاده از ژل مخصوص از پیشرفت پوسیدگی

دندونات،جلوگیری کنیم...

متاسفانه مسواک زدن بدون خمیردندون رو دوست داری...یه چد روزه که مرتب مسواکت

زدم اونم با خمیر کم کم داری عادت میکنی...

قرار مون این بود که دو سه روزی یزد باشیم واسه خرید بعضی از وسایل خونه که عموحمید

زنگ زدن تا ساعت 6عصر بیان که باید آقاجان رو ببرین تهران واسه پرتو درمانیغمگین

ساعت 6 طبس رسیدیم و ساعت 8 بابایی رفتن تهران..

الان ساعت حدود 6عصر جمعه 93.3.23هنوز بابایی تهرانن و منو شما هم حسابی دلتنگیم..

عموجوادآقا هر موقع که از مطب میومدن یا وقت آزاد داشتن واسمون آهنگ میزدن و ما هم

لذت میبردیم..

درحال بازی و شیطونی کردنی..

با علی جون و محمدجون تو حیاط خونشون بازی میکنین

ساعت 8 شب که بالاخره خوابت برد اونم اینجوری...

        

            

ساعت 12شب هرکی خودش رو یه جوری مشغول کرده...

پارک سیرجان

بدو بدو اومدی تو چادر و اجازه عکس رو ازم گرفتی..

داری چادر رو جمع میکنی..

حالا که جمع کردی (با کمک من)با خودت راه میبری..

دیگه خسته شدی نشستی..

کلییییی با خودت بعدش با من حرف زدی..

گرما اثر کرده جورابات رو درمیاری..

قربونت برم بدون اینکه من چیری بگم خودت گذاشتی تو کیفم..

حالا زیپ کیف رو هم میبندی..

مرتب هم کرم ضد آفتاب میزدی..

بازار بین المللی سیرجان

تو ماشین تو بغلم خودت رو زدی به خواب..

بیدار شدی باید بیام کنارت عسلم...

دوستت دارم عزیزدلمی..میبوسمت گلم.

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

شایان
23 خرداد 93 21:24
سفرخوش گذشت خانمی؟اخرش چیکار کردین موفق نشدین؟عجب دختریه به مولا همه رو خواب میکنه....واجب شده ببینمش
شایان
23 خرداد 93 21:25
خوش گذشت خانمی؟عجب دختری واجب شده ببینمش همه رو خواب میکنه....اخرشم موفق نشدین؟
شایان
1 تیر 93 22:09
سلام پریسا خانم خوشگل داداشی نمیخوای از خاطرات روزانت بنویسی تا بدونم اجی کوچولوی من چیکار میکنه
مهدی
3 مهر 93 14:09
به وب منم سر بزن انشالله خدا دخترتو برات نگه داره راستی شما کوهنورد هستی مگه؟