عشقم پریساسادات...کوتاهی مو
سلام عزیزدلم...
پنجشنبه شب،دوستم مریم جون(مامان مهیا و محمد)واسه افطاری،منزل ما بودن...
چون مریم،آرایشگره،ازش خواستم راضیت کنه تا موهای جلوی سرت رو کوتاه کنه...
آخه بردمت آرایشگاه کلییییییی بهونه و گریه کردی....
طفلی تا ساعت 11شب تو اتاقت بازی کرد و موهای مهیا رو درست کنه که شاید شما
راضی شی...اما نشد که نشد...بالاخره گفتی بریم تو حیاط بازی کنیم...
منم گفتم به شرطی که اجازه بدی موهات کوتاه شه...قبول کردی اما مگه اجازه دادی؟؟؟
من و مریم،شروع کردیم به صحبت کردن در مورد کوه،که اونجا مار دیدیم و نزدیک بود ماره
بیاد زیر پای من و مریم و خلاصه شما هم که عاشق واقعیتهایی،آروم شدی و سوالاتت
طبق معمول شروع شدن،مریم جون هم از فرصت استفاده کرد و قیچی رو گذاشت رو
موهات...خیلی خوشگل شد..دستش درد نکنه بنظرم بزرگترین پروژه ای بود که به انجام
رسید...بابایی با محمد و باباش تو خونه گپ میزدن،من و مریم و مهیاجون با شما تو کوچه
قدم میزدیم تا بتونه موهاتو مرتب کنه...بالاخره گذاشتیمت رو ماشینشون و به هزار بهونه
کمی مرتب کرد....منم صبح جمعه،از خواب که پاشدی اومدم یه خورده مثلا بهترش کنم
اما یه خورده خرابتر شد...آخه اصلا آروم نمیشینی که....
اماااااا عکس...
روز 4 ماه رمضون،افطاری دعوت مامان جون بودیم...
وقتی دیدی بچه ها بدو بدو میکنن تو سالن تو هم کم نیاوردی و شروع کردی به بدو بدو
کردن...
شما و مهیاجون تو کلبت دارین بازی میکنن...
بالاخره راضی شدی واسه چند دقیقه تنها بدون من تو کلاس بشینی،منم کنار در کلاس باشم..
هنوز یه ذره میرفتم اونورتر،که بهم دید کامل نداشتی بلند میشدی...طفلی مربیت،
سعیده جون تا موقعی که کنارت بود مشکلی نداشتی همین که واسه تدریس بلند میشد
مامان مامان کردنات هم شروع میشد...خیلی زحمت کشید تا بتونه یه چند دقیقه ای رو
تو کلاس نگهت داره..
واییییی ساعت 6و 40دقیقه شده برم آماده شم بابایی رو هم بیدار کنم بریم بانک...
ایشاله باز دوباره میام...
دوستت دارم گلم...میبوسمت عشقم..