پریساجونم درماه رمضان..آکادمی..کلاس نقاشی
سلام جیگرم...
توی این یکماه رمضان،حسابی وقتم پر بود و نمیشد درست، حسابی بیام اینجا...
امروزم که دارم واست مینویسم،روز عید فطره...از صبح رفتیم خونه عموقاسم
(عموی مامان جون)که بزرگ فامیلن...بعدش خونه آقاجان...دیشب هم خونه مامان جون...
امروز نهار خونه خاله مریم جونت هستیم...
اما.....
روزهای زوج از ساعت 6عصر تا 7ونیم،میبردمت آکادمی...هدف اصلیم این بودش که با محیط
بیرون و جو بچه ها باشی تا کمی خجالت بریزه...هدف دیگم مهد بود که شانست آموزش
زبان بود...خودم دوست نداشتم از حالا بفرستمت مهد یا آکادمی...اما چون اگه خدا بخواد
امسال حج واجبمون هست و بیشتر از یکماه باید از هم دور باشیم باید برنامه ای میریختم
تا کمی به محیط دیگه هم عادت کنی در نتیجه ناخواسته به آکادمی کشیده شدی...
4جلسه اول کلاست(به قول خودت کلاس زبانم)من رو هم مجبور میکردی که باهات بیام
تو کلاس بشینم...یه جلسه با بایی فرستادمت شاید من نباشم اذیت نکنی که نتیجه نداد
روز بعد مربیت بهم زنگ زد که پریسا رو بیارین حتی اگه قراره خودتون هم تو کلاس باشین
آخه مسول آموزشگاه بهم گفتن که چند تا از مادرا اعتراض دارن،چرا مامان پریسا میرن تو
کلاس؟چون بچه های ما هم بهونه میگیرن...منم بهشون حق دادم و این شد که با بابایی
فرستادمت...خلاصه به مربیت ok دادم...خیلیییییی تلاش کردم،حتی روی زمین پشت در
کلاست نشستم...در کلاس رو باز گذاشتن تا منو ببینی...بهت قول بستنی پیچ پیچی دادم
(این اصلاح خودته...به بستنی رنگی)....در این جلسه های آخر کمی بهتر شدی....
طفلی مربیت و مسول آموزشگاه ازم خواستن بیام تو کلاست بشینم اما خودم گفتم:نه
اشعاری که بهتون یاد دادن رو خیلییییی خوب یاد گرفتی...هرچند تو کلاس اصلا جواب
نمی دادی..منم فیلمایی که داری شعرهای انگلیسیت رو میخونی ضبط میکردم بعدش
واسه مربیت میزاشتم...باورشون نمیشد تو یاد داشته باشی....
تو شعری که اعضای بدن رو بهتون آموزش میدن،انگشت پا رو گفته،ازم پرسیدی :مامانی
پس "دست"چی میشه؟گفتم"hand"..'گفتی:نه مامانی"انگشت دست چی میشه"؟
منم...آخه تا حالا فکر میکردم دست با انگشتاشهنه که زبانم خیلی عالیه
گفتم:نمیدونم عزیزم باید از سعیده جون بپرسم وقتی رفتیم کلاس ازش میپرسیم..
وقتی در مورد سوالی که پرسیده بودی به تیچرت(سعیده جون)گفتم،کلییییی تعجب کرد
قربونت برم که حسابی کنجکاوی...
شعر رنگا رو هم که یاد گرفتی مدام هر جایی که باشیم ازم سوال میکنی:
"اگه گفتی این چه رنگیه؟"خودت میگی :red یا هر رنگ دیگه رو همینطور...
یه شب میرفتیم واسه افطاری خونه مامان عمو رضا،دیدم صدات در نمیاد فک کردم خوابی
گفتم:مامانی خوابی؟گفتی:نه..گفتم چرا ساکتی؟گفتی:مامانی رنگ چراغای تو جاده
چه رنگیه؟اونوقت فهمیدم غرق فک کردنی که بفهمی رنگ چراغ کنار جاده چیه؟واسه ما
هم سخت بود آخه هم به قرمز میخوره هم به نارنجیاز وقتی شعر رنگین کمان رو
یاد گرفتی دیگه حاضر نیستی رنگای اطراف رو به فارسی بگی
روزای فرد از ساعت 6 تا 7 عصر هم میبرمت کلاس نقاشی..
خداروشکر کلاسها روت اثر مثبت داشته و کلیییییی تغییر کردی...با بچه ها بازی میکنی
وقتی جایی میریم بهونه نمیگیری که بریم بریم...
تو این یه ماهه مامان بزرگت چند روزی خونه ما بودن چون آقاجان واسه پرتو درمانی تهران
بودن...وقتی از خونمون رفتن خیلیییی دپرس شدیم...با هم روزای خوبی داشتیم...
درسته که مادرشوهرن اما مهربونن و ما هم با هاشون سرگرم بودیم...خوشبختانه رابطمون
با هم خوبه...
موبایلم باهام نیست تا عکس واست بزارم ایشاله عکسای این پست رو تو پست بعدی
میزارم...
الان تو اتاقت با نوشین جون در حال بازی هستین...
کلیییییییی نصیحتش میکنی...اونایی که ما بهت یاد میدیم و اجرا نمیکنی حالا داری به
نوشین یاد میدیمثلا:خودت غذا نمیخوری،بعد به نوشین میگی:نوشین جون واسه
اینکه بزرگ شی باید غدا بخوری....
یا...نوشین مواظب باش نیفتی...وای خدا رحمت کرد الان نزدیک بو بیفتی
خیلیییییی خیلییییییی قشنگ حرف میزنی....
نمیشه کلاه سرت بزاریم...دیروز خاله مرضی(پرستارت)بهم زنگ زدن:پریسا خیلی شکم درده
منم بلافاصله مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم خونه،بهم میگی:چرا اومدی خونه؟
منم نخواستم واقعیتشو بگم تا عادت نکنی هر روز بهونه بیاری،گفتم:گرمم بود اومدم
خونه جلو کولر باشم....میگی:مگه تو بانکتون کولر ندارین؟
صدام میزنی بیام یه سر بهتون بزنم....
دوستت دارم عزیزمی عاشقتم...
میبووووسمت گلم..