پریساجونیییی و بابای ماهیگیر
سلام همه هستی من.
دیروز صبح٧/٧ساعت ٥صبح من و بابایی بیدار شدیم نماز خوندیم
و بابایی وسایل پیک نیک رو برداشت و با دایی مصطفی(دایی خودم)
عمو داوود و عمو احسان(شوهر خاله های خودم)رفتن ماهیگیری...
این بار سومه که میرن...دو دفعه آخر که بعد از دو سه ساعت میومدن
دست خالییییییییییییی خالیییییییییییی،حتی یه دونه ماهی کوچیک
هم نمیاوردن تا دلمون خوش باشه...
ساعت ١١بابایی بهم زنگ زدن که با پریساجون،آماده باشین داریم
میایم دنبالتون بریم خونه عمو داودد....ماهی گرفتیییییییم...
باورم نمیشد با خودم گفتم بازم مثل دفعه های دیگه سرکارمون
گذاشتن....
اما وقتی اومدن تو حیاط خونه و ماهی رو تو دستشون دیدم یه لحظه
شوکه شدم و هاج و واج...باورم نمیشد....یه ماهی طلایی....
یه ماهی بزرگ بزرگ...قدش ٩٥ سانت و ١٣کیلو وزنش....
بالاخزه رفتیم خونه عمو داوود ....اونجا تیکش کردیم...عجب گوشت
لذیذی داشت...تو که خیلی دوست داشتی...اصلأ استخون نداشت
مثل گوشت گوسفند...خوشبختانه از این ماهیای پرورشی نبود....
نهار رو همه دور هم بودیم...ساعت ٣ بابایی با عموها رفتن شنا....
ما هم با خاله ملیحه و خاله معصومه کلیییییییی فک زدیم....
ساعت ٦ونیم عصر رفتم دنبال بابایی که بعد از شنا آقایون خونه خاله
مهین رفته بودن....بعد خونه مامان جون....ساعت ٨اومدیم خونه
خودمون....با هم کتاب خوندیم و ساعت ١١ونیم همه لالا کردیم....
امروز هم طبق معمول همیشه ساعت ٧ صبح من و بابایی رفتیم
بانک...ظهر ساعت یه ربع به 2 رسیدم خونه...بهت شیر دادم...
لالا کردی...بابایی ساعت 2و نیم اومدن..نهار خوردیم...نماز خوندیم..
الان میخوایم بریم خونه خاله مریم جونت....
نه به اون اولش که ازش میترسیدی و فرار میکردی نه به حالا...
اینم چند تیکه از گوشتش...
میبوسمت عزیزم...