پریساجون عاشق قدم زدن
سلام نازنینم.
الان روز جمعه ساعت ١٠ونیم شما و بابایی،صبحونه خوردین و خوابیدین.
ایشاله فردا خاله فاطی از مسافرت میاد.
شیرین کاریات روز به روز بیشتر میشه. سینه خیز که میری،دستت به جایی
تکیه میدی و میشینی.یا پامو میگیری و بلند میشی.
دوست داری راه بری ،واسه همین،زیر بغت رو میگیرم و تاتی تاتی میکنی
قربون قدمات برم،یه قدم بلندی ور میداری که نگووووووووو.....
هر جا میرم پشت سرم سینه خیزکنان میای.
به مناسبت سالگرد ازدواجمون و ٩ماهگیت شب ٥شنبه که جلسه خونوادگی
منزل ما بود سالاد ماکارونی با کیک و یه جشن کوچیک گرفتیم.
شمع ٧ شمع ٩
چه خواب نازی،خوابهای خوب ببینی گلم
اینم از یه حالت دیگش
هوا حسابی گرم شده از صبح تا شب نمیشه بیرون رفت .
حتی دیشب ساعت ١٠ رفتیم نمایشگاه،با اینکه شما و بابایی بیرون از سالن
بودین وقتی اومدم صورتت مثل لبو سرخ شده بود.به حدی که از دور هم کاملأ
مشخص بود.درجه هوا خدا میدونه
اینجا خونه مامان جونه ، بین راحتیا قایم شده بودی فکر کنم از آفتابی که
روشون افتاده فرار میکردی
خیلی دوستت دارررررررررررررررررررررررررم.
٢٠تیر بردمت مرکز بهداشت ،خدا رو شکر همه چیز نرمال بود.
وزن:٨کیلو و ٢٠٠گرم.دورسر:٤٤.قد ٧٤
میبوووووووووووسمت.