پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

پریساجون دردندانپزشکی

1394/2/18 17:36
902 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم...

یادم رفته بود تا از رفتنت به دندونپزشکی بگم....

نوروز 94 که رفته بودیم مشهد خونه خاله فاطی جونت،همون شب اول،تب کردی،ساعت

1شب بود..خاله جون خواب بودن،از دلم نیومد بیدارشون کنم تا عمورضا برن واست دارو

بخرن،تا خود صبح بیدار بودم و با پاشویه سعی میکردم تبت رو پایین بیارم...ساعت 5صبح

که عمورضا و خاله فاطی بیدار شدن،از عمورضا خواستم سریع واست دارو تهیه کنن...

روز بعد دچار تب خال شدی...از طرفی دندون درد شدیدی گرفتی و هر چی میخوردی،

داد میزدی وای دندونم..وای دندونم...آخ لبم..آخ لبم..شک درد هم گرفتی...

کم کم اشتهات کم شد..ایام تعطیل بود و دندونپزشک اطفال هم...تا اینکه بابایی زنگ زدن

به پسرداییشون که دندونپزشکه و آدرس یه متخصص اطفال که کشیک باشه رو ازشون

گرفتن...همون روز به سختی تونستیم یه متخصص پیدا کنیم که بهمون نوبت بده....

خلاصه بردیمت نزد خانم دکتر...دو تا از دندونای کرسیت باید عصب کشی میشد..

شما هم گریه میکردی،بزور گذاشتمت رو یونیت...اونقده دست و پا میزدی که قبلش قرار

بود منو از اتاق بیرون کنن،خانم دکتر خواست هم من باشم هم بابایی بیان کمک...

با خود دکتر که دستشو درو سرت حلقه زده،5نفر شدیم تا بتونیم نگهت داریم...

خانم دکتر و دو منشی،سرت رو..من،دستات رو...بابایی هم پاهات رو نگه داشته بودیم

اما بازم از عهدت برنمیومدیم..دکتر میگفت:تا حالا همچین بچه ای ندیدم که اینقده زور

داشته باشه..دستای منو بابایی که حسابی درد گرفته بود...

کم کم خوابت برد(بیشتر بیحال شده بودی تا خواب)...دکتر یه دندونت رو درست کرد خسته

شد تصمیم گرفت دیگه بیخیال اون یکی بشه...میگفت:هیچ همکاری نمیکنه و واسم

خیلی سخته،اگه وسیله ای از دستم دربره،بهش آسیب میرسه،اما ازش خواهش کردم

اون یکی رو هم درست کنین...بعدش که تموم شد آوردیمت خونه...خوابت برد از بس گریه

کرده بودی هلاک افتادی...

خوشبختانه از نیم ساعت بعد خیلی راحت شدی و نهارت رو خوردی...کم کم تبخالت هم

رو به بهبودی رفت...گلو درد و شکم دردت هم بهتر شد...تا یه روز به آخر که قصد برگشت

داشتیم شما کلی درد کشیدی...فدات شم عزیز مادر...الهیییییییی هیچوقت درد نبینی و

همیشه صحیح و سالم باشی..

روز تب خال

مطب دندانپزشکی

دو روز بعد تو آشپزخونه خاله فاطی،کنار پنجره،در حال تماشای بارونی

دوستت دارم عاشقتم نفسم...

پسندها (1)

نظرات (0)