پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

80 روزگی پریساجون مبارک

                              . سلام،عزیز دلم ٨٠مین روز زندگیت مبارک    هورااااااااااااااا روز به روز شیرین تر میشی.خیلی دوستت داریم.الان ساعت یک شبه وشما در خواب نازی وطبق معمول خواب خرگوشی.. حتی با صدای تایپ کردن من هم چشمای خوشگلت رو باز میکنی. جیگرمی........... الهی هزار ساله شی ،همیشه سالم و سلامت باشی .  میبوسممممممممممممممت.      ...
10 دی 1390

عکس

چندتا عکس به مناسبت ٨٠مین روزی که از باتو بودن لذت بردیم چقدر زود گذشت... من وبابایی عاشقتیم دخمل نازم.   میبوسممممممممممممت.     ...
10 دی 1390

پریسا عشق مامان وبابا

سلام،نازنینم ،دیشب واسه اینکه روی پای کوچولوت در محل واکسن ٢ماهگیت لکه های زبری دراومده بود بردیمت نزد متخصص اطفال که خوشبختانه مشکلی نداشتی وبه خاطر پوست حساسی که داری پای نازت آسیب دیده بود.فکر می کنم واسه مواد شوینده ای که عوض کرده بودیم بهش آلرژی داشتی فعلا از پمادی که دکتر داده پات رو چرب می کنم. از اونجا رفتیم خونه خاله مریم جونت که البته همسایه کناری هم هستیم.اونجا کلی خودت رو واسه خاله جون و عموجون لوس کردی.جای خاله فاطی جون خالی بود متاسفانه چون سرما خورده بود فعلا از تو دوری می کرد واسش دعا میکنیم هر چه زودتر بهتر شه. مدام زنگ می زد تا حداقل صدای نفس کشیدنت رو بشنوه تو هم کم نمیاوردی و واسش با همون صدای قشنگت حرف م...
9 دی 1390

77روزگی پریساجون

سلام؛امروز ٧٧مین روز زندگی پربساجونمون هستش.اینقدر در کنار تو بودن لذتبخشه که نفهمیدیم کی سپری شد اینروزها که دیگه شیرین کاریهات ما رو حسابی به وجد میاره.یه چند روزه که صبح ها که از خواب بیدار میشی با خودت حرف میزنی همون اصطلاحات "حاقو" و.... مثل امروز صبح که با صدای نازت از خواب پا شدم دلم میخواست قورتت بدم از بس که خوش اخلاقی ومنم که عاشق خوابم براحتی استراحت میکنم.بابایی هم هر روز ساعت ٧صبح که میخوان برن بانک ،اول تو رو میبوسن بعد راهی کار توی طول روز هم چندین بار زنگ میزنن تا حال تو جیگر رو بپرسن.... هر روز که بیدار میشی اول میبرمت دست وصورتت رو میشورم ،تعویض میشی،شیرت میدم،زنگ میزنم خونه مامان جون با مامانجو...
7 دی 1390

عکس از بدو تولد پریساجون تا کنون

بدو تولد ٧روزگی   ١٠ روزگی ١٢روزگی ١٦روزگی یک ماهگی ٣٨روزگی ٤٠ روزگی ٤١ روزگی ٤٣ روزگی ٥١ روزگی(مراسم شیرخوارگان) ٥٧ روزگی دو ماهگی ٦٨ روزگی قربونت بشم الهی که با اومدنت خوشبختی وعشق بین من و بابایی رو چندین هزار برابر کردی ملوسکم میبوسممممممممممممممممممت.       ...
6 دی 1390

پریساجون پرنده کوچک خوشبختی

سلام نفس مامانی،الان که دارم  این مطالب رو مینویسم ساعت ١١ونیم شبه وشما گلم در خواب نازی آخه از صبح تا شب که نمی خوابی همه مدت زمانی که در طول روز خواب هستی شاید به ٢ساعت هم نمیرسه ولی خدا رو شکر از ساعت ١٢ونیم شب تا ساعت ٨ و٩صبح می خوابی حتی یکبار هم از خواب بیدار نیمیشی.نصف شب که پا میشم بهت شیر بدم چون میترسم گرسنه باشی اصلا دهن کوچولوت رو باز نمی کنی تا یه ذره شیر بخوری.قربونت برم عزیزم کوچولی من هر روز صبح تلفنی با مامان جونت (مامان خودم )صحبت می کنی اونم با گفتن کلمه "حاقو"،گوشی رو میذارم درحالت پخش،شما هم با شنیدن صدا از اون طرف خط حسابی دلبری می کنی وپشت سر هم "حاقو" میگی ومیخندی.مامانجونت که ذوق می...
6 دی 1390

اولین حرکات قشنگ پریساجون

اولین بار که شیر خوردی عسلم روز ٢٤مهر٩٠ساعت ١٠و٥٥دقیقه صبح دوشنبه اولین لبخندت جیگرم روز ٢٣مهر٩٠صبح یکشنبه اولین حاقو گفتنت نفسم شب عید غدیر٢٣آبان ٩٠روز دوشنبه اولین بار که توی خواب دور خودت دور زدی ٢٤آبان ٩٠روز سه شنبه اولین غذایی که نوش جون کردی یه سر انگشت قیمه امام حسین، روز تاسوعای حسینی ١٤آذر٩٠ظهردوشنبه ...
5 دی 1390

اولین خاطره

سلام من پریسا سادات هستم که در روز ٢٠ مهر ٩٠ چشمهای مامان بابام رو روشن کردم... خاطره به دنیا اومدنم رو از زبون مامان جونم بخونید... دخترم قرار بود ٢٤ مهر به دنیا بیاد که از بس عجول بود ٤ روز زودتر از موعد مقرر با اومدنش مارو غافلگیر و البته حسابی شادمان کرد. موضوع از این قرار بود که روز ٢٠ مهر واسه سونوگرافی مراجعه کردم که دکترم گفت به هیچوجه نیاز به سونو نداری و همه چیز نرمال و طبیعی به نظر میرسه ولی با اصرار خودم سونو رو انجام دادم و متوجه شدم که مایع دور بچه حسابی کم شده و به عدد ٥ رسیده.......بخاطر همین به سرعت به بیمارستان مراجعه کردم و فرصت بستری نبود مستقیما به اتاق عمل برده شدم و علی رغم میلم سزارین شدم و ساعت ٢٠ دقیقه به ١١ ش...
3 دی 1390

اولین شب یلدای پریسا جون مصادف با 70 مین روز تولد

دیروز هفتادمین روز تولدت بود که تصمیم گرفتیم گوشهای نازت رو سوراخ کنیم واسه همین به همراه بابایی رفتیم دارالشفا... خوشبختانه دختر خوبی بودی و اصلا هم اذیت نشدی... یک جفت گوشواره با نگین صورتی ... از اونجا رفتیم خونه مامان جون و حسابی از دیدنت با گوشهای سوراخ و گوشواره های قشنگت ذوق کردند..... عصر هم رفتیم واسه دراوردن مژه ها از چشمهای نازت....... که خداروشکر به آسونی در آوردن. از اونجا هم برگشتیم خونه مامانی که آماده بشیم واسه شب یلدا.. قرار بود همگی خونه آقا بزرگم دور هم باشیم که حسابی خوش گذشت و شما اصلا اذیت نکردی و شب آرومی داشتیم....که همزمان بود با دوره قرآن که هفتگی برگزار میکنیم. 11 نیم برگشتیم خونمون و شما 1 خوابیدی تا صبح.....
1 دی 1390