پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

نجات پریساجونم توسط بارهنگ

1392/3/15 20:33
787 بازدید
اشتراک گذاری

                   

سلام گل مهربونم.

الان ساعت ١٠ صبح سه شنبه١٤خرداده....شما لالایییییی.خوابای خوب ببینی

عروسکم.

حدودأ ٢١روزه که دچار یبوست شدی....هر دارویی که چه دکترا چه قدیمیا

گفتتن رو بهت دادیم اما متأسفانه اثر نمی کرد.....

فکر میکنم احتمال اینکه اینطوری شدی،چون یه هفته میشد که پرستارت

هر روز یه تخم مرغ محلی+یه دونه موز+یه استکان هم شیرموز بهت میدادن.

شاید زیاد گرمی خوردن دچار مشکلت کرده بود.....

اما چیزهایی که بهت دادم:

١-مامان زحمت کشیدن با دختر عموشون،که توی گرفتن روغن بادوم،مهارت

دارن،واست روغن بادوم گرفتن...

٢-خاکشیر ،هم با آب گرم و هم با آب سرد...

٣-روغن زیتون...

٤-دختر عمه بابایی هم،زحمت کشیدن واست پارافین خوراکی دادن....

٥-پودر ملین...

٦-خاله رویا(دوستم)از تو باغچه خونشون،خرفه دادن..واست سوپ درست

کردم...

٧-آلو بخارا رو پرستارت تو آب گذاشتن،بابایی هم زحمت کشیدن،میکس

کردن و با سرنگ،به هزار التماس،درخواست بهت دادیم.

٨-خیار،آلو،زردآلو.....

٩-آب برگ خشک شده زردآلو..

١٠-کره...

١١-شیاف صابون...

١٢-شیاف گلیسرینه...

١٣-داروهای دکتر متخصص...

١٤-دخترخاله مرجان،بهم پیشنهاد داد واست "بارهنگ "بگیریم..چون به بیمارای

خودش هم یا شربت انجیر یا بارهنگ تجویز می کنه..

خدا رو شکر یه ربع بعد از خوردن بارهنگ به نتیجه رسیدیمنیشخند

ممنون از دخترخاله گلم...

الان خیلی بهتری اما هنوزم،مشکلت کاملأ رفع نشده....

همه اینها رو با سرنگ و با کلی خواهش بهت خوروندیم..البته بازم فقط یه

خوردش رو میخوردی....

خدایاااااااااااااااااااکمک کن....

اول این پست،ساعت و تاریخ رو نوشتم اما الان که دارم نوشته هام رو تموم

میکنم ساعت ٨شبهخنده١٥خردادخنده....

آخه اواسط نوشته هام از خواب بیدار شدی کمی شیر نوش جان کردی...

رفتیم خونه خاله مریم جون..نهار درست کردم..رفتیم خونه آقاجان(بابای بابایی)..

نهارمون رو اونجا خوردیم...بعداز ظهرش خونه خاله معصومه(خاله خودم)...

ساعت ٩ونیم شب رفتیم خونه نویی جاری خاله فاطی جون...ساعت ١١ونیم

همون شب،با خاله معصومه رفتیم روستای ییلاقی و زیبای خور...

تا ساعت ٤صبح بیدار بودیم...شما و نوشین جون که توی ماشین خوابتون

برده بود...نماز خوندیم..خوابیدیم...ساعت ٨صبح،بیدار شدم ....بابایی گلت

رو بیدار کردم...بعد سراغ خاله معصومه رفتم...اونم شوهرش رو بیدار کرد...

تا خواستیم آماده شیم شما و نوشین جون هم بیدار شدین...کوله ها رو

برداشتیم...رفتیم طرف حمام مرتضی علی...البته تو چشمه جعفری یه سایه

پیدا کردیم...صبحونه خوردیم...شما دو تا فندوق هم کلیییییییییییییییییییییی

آب بازی کردین...برگشتیم خور...نهار درست کردیم ...خاله ملیحه(خاله خودم)

هم اومدن...ساعت ٢ونیم اونا برگشتن طبس...من و خاله معصومه تا لحظه

برگشت،حرف زدیم...شما با بابایی خوابیدین...ساعت ٦ونیم رسیدیم خونه

خودمون..تا ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم کمی لباس شستم شد الان که

دارم مینویسم...شما هم خونه خاله مریم جونیییییییییییی....اومد بردت...

عکسهای چشمه جعفری رو توپست بعدی میزارم.

در حال خوردن زردآلو..اول میریزی رو زمین،بعد میخوری...تعجب

میبوسمممممممممممممت هوارتاااااااااااااااااااااااااااااااااا........

 

 

 

 

 

                                              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا مامان مرسانا
16 خرداد 92 8:39
سلام عزیزم خدا بد نده وای خیلی سخته مرساناهم یه مدت اینجوری میشد اما خدا رو شکر اب زیاد میخوره دیگه این مشکل رو نداره آب زیاد بهش بده خانومی