پریساکوچولوی من رای میدهد
سلام نفسم.
روز جمعه ٢٤/٣/٩٢ساعت ٨ از خواب بیدارشدم،دیدم بابایی خیلی زودتر
بیدار شدن و مهربونم،کلی کار انجام دادن...مرسی بابای عزیزم...
تا صبحونه آماده کردم شما هم بیدار شدی و سه نفری صبحونه خوردیم..
واسه نهار آقاجان(بابای بابایی)فسنجون درست کردم...خودمون هم واسه
نهار رفتیم روستای خور...خاله ملیحه(خاله خودم)خاله فاطی جون هم اونجا
بودن ما هم با مامان جون،رفتیم....بعداز ظهر برگشتیم خونمون...خیلیییییی
خیلییییییییییی خوابم میومد دو شب بود که نخوابیده بودم آخه تا صبح شما
بیدار میشدی و درخواست شیر میکردی..نوش جونت و گوارای وجودت نازنینم..
یه ١٠ دقیقه بیشتر نشده بود که خوابیده بودم که اومدی سر وقتم و شروع
کردی به بوسیدنم یعنی بیدار شو مامانی...پاشدم و با بابایی و مامان جون
رفتیم رای بریم...ساعت ١٠ شب شده بود...تو یکی از مدارس رفتیم از دم در
سالن که مردم رو دیدی وایستادن با اینکه زیاد هم شلوغ نبود شروع کردی
به گریه کردن و حاضر نبودی حتی یه قدم بیای جلو و فقط داد میزدی نههههههه
فکر میکردی آوردیمت بیمارستانبالاخره بابایی بغلت کردن و به بهونه های
مختلف بردیمت داخل سالن....ناظرین اونجا رو شیفته خودت کرده بودی
هر کدومشون یه جوری بهت ابراز محبت میکرد..الهییییی قربون تو دخمل
دوست داشتنیم بشم...
اینجا هم داری رای میدینیگاه کاغذ رو چطوری لوله میکنی تو صندوق
عصر چند روز پیش،وقتی داشتیم میرفتیم بانک،من و شما(چون کسی نبود
نگهت داره با خودم بردمت)توی راه رئیس زنگ زد کمی دیرتر میاد ما هم رفتیم
تو موسسه میزان،کتاب می می نی رو هم برداشته بودم تا سرگرم باشی..
یکی از کارمندای اونجا داره واست کتاب میخونه..
میبووووووووووووووووسمت نازنینم.