پریسای بابایی
عشق من،هر روز که میگذره بیشتر لثه های کوچولوت اذیتت میکنن هر چی دستت میاد
می بری طرف دهنت،حتی از پتویی که روت میندازم نمیگذری.دوست داری کسی کنارت
باشه ومدام باهات حرف بزنه.امروز بابایی مرخصی بودن بخاطر امتحانی که داشتن.
خدا بابایی رو واسمون حفظ کنه و سایه ش بالای سرمون...
ساعت ٦صبح من خواب بودم وباباجونت وقتی دیده بودن شما بیدار شدی واسه اینکه
من بیدار نشم باهات مشغول بازی شدن،که شما خانمم گریه نکنی اما تا ساعت
١٠بیشتر تحمل نکردی و ازگرسنگی ....قرررررررررررربون این بابای مهربون بشم من.
وقتی می خواستم نهار درست کنم مونده بودم با این بهونه گیری تو چیکار کنم؟تا اینکه
یاد نی نی خوابی افتادم که خاله رویا جون به امانت بهم داده بودن واسه روز مبادا....
نی نی خواب مال زمانیه که حمیدرضاجون اندازه شما بوده ولی چون من از این جور
وسایل خوشم نمیومد قبول نمی کردم اما به اصرار خاله جون قبول کردم ولی انصافأ
کار راه انداز خوبی بود مرسی خاله جون.
گذاشتمت داخل نی نی خواب وبردمت توی آشپزخونه ولی چون درزگیر در حیاط خلوت
به آشپزخونه شل بود کمی هوای خنک میومد اونجا .واسه همین کلاه سرت کردم.
فداااااااااااااااااات شم که تا لظه آخر بهم نیگاه می کردی و با دو سه تا از عروسکایی
که بهت داده بودم مشغول بازی شدی
خیلی بابایی هستی جیگرم،وقت باباجونت رو می بینی کلی ذوق می کنی و خنده
وبا الفاظ وکلمات خودت شروع به حرف زدن می کنی.گاهی موقع ها که خیلی گریه
می کنی میدمت بغل ایشون بلافاصله ساکت میشی و .....
باباجونت هم کلی باهات بازی می کنن وقربون صدقت میشن.
قررررررررررربون هر دو تاتون بشم.
میییییییییییییییییییبوسمت.