اولین شب آرزوهای پریساجون
سلام عشققققققققققققققققققققققققققققققم.
دیشب که شب آرزوها بود واسه نماز و زیارت با خاله جونا(مریم و فاطی )و مامان جون رفتیم امامزاده.
چون شب جمعه و شب شهادت امام هادی و شب آرزوها بود امامزاده،فوق العاده شلوغ و نورانی بودش.
دخمل خیلی خوبی بودی،بعدش چون کمی خسته بودی زنگ زدم بابایی بیان دنبالمون.واسه همین خاله
فاطی جون و مامان جون اونجا موندن و ما اومدیم خونه.
دیشب از طرف بانک واسه شام ،باغ مجنون دعوت بودیم.چون بانک ما در کشور سه تا مقام آورده بود.
اما ما نرفتیم چون هنوز دلم از دست رئیس شعبه مرکزی،پر بود.اصلأتوقع نداشتم بعد از ١٢ سال که
باهاش کار کرده بودم و سعی می کردم به بهترین نحو از عهده کارام بربیام بخواد اینقده راحت منو
در به در کنه.واسه همین از مهمونی زدم.
کلی واست آرزوهای قشنگ،قشنگ و خوب کردم.هم واسه شما هم واسه بابایی و ........
الان که دارم مینویسم کتاب حسنی و شهر شلوغ رو ورداشتی پاره میکنی بعد با تیکه هاش بازییییی.
شبها با اینکه خوب میخوابی اما منو بیدار نگه میداری آخه خودت لالایی اما میخوای مدام شیر بخوری.
اینقده دوست دارم یه بارم که شده خودت ،بدون اینکه بخوام بهت شیر بدم یه دفعه ببینم خوابت برده.
اما تا مک نزنی از لالا خبری نییییییییییییست.واسه همین بیشتر روزها تمام طول روز که من بانک شما
بیداری.
عزیزم با وجود تو روز به روز احساس خوشبختی بیشتری میکنم.خدا تو رو واسمون حفظ کنه....
میبوووووووووووسمت.