پریساجون پنکه کو؟
سلام جییییییییییییییییییگرم.
نازنینم،دو سه روزه بابایی بهت پنکه یاد دادن.وقتی میگیم:پریساجون،پنکه کو؟
پنکه که میچرخه کجاست؟بلافاصله نگاه به سقف میکنی و پنکه سقفی رو
نشون میدی.فدااااااااااااااااااااااااات شم.
دیشب،نیمه شعبان رفتیم امامزاده.عیدت مبارک دخمل مامانی من.
من و شما تا بعد از نماز توی حرم بودیم.خیلی دختر خوبی بودی و اصلأ اذیتم
نکردی.دوستت دارم فراوون.
امروز بعدازظهر 15/4/91 رفتیم عقد مرتضی عمه جون(عمه بابایی).
الهییییییییییییییییییییییییییییی خوشبخت شن.اما چون شما خواب بودی
خاله مریم جون کنارت موند و من و بابایی و مامان جون و مامان بزرگ،رفتی
مراسم.جات خیلی خالی بود دلم واست یه ذره شده بود مرتب چشم به
ساعت داشتم تا ببینم چقدر زمان گذشته آیا خوابی یا بیدار؟
بالاخره طاقت نیاوردم و به بابایی زنگ زدم که بریم.با اینکه خاله مریم جون
گفته بود که شما آرومی و بازی میکنی اما دل تو دلم نبود آخه دلتنگیه دیگه.
عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم یه عالممممممممممممممه.
وقتی جلوی کاناپه نگهت میدارم تا قدم ور داری خودت رو برسونی اونطرف
سعی میکنی پات رو ببری بالا تا بتونی بری رو کاناپه.
خیلیییییییییییییییییییییییییییی عزیزیییییییییییییییییییییییییی پریساااااااااااااا.
فدای اون خنده هات شم.وقتی چیزی میذاریم اینور،قدم ور میداری تا خودت
رو برسونی بهش.دستت رو محکم نگه میداری تا نیفتی.
اینجا توی امامزاده
میبوووووووووووووووووووووووووسمت عسلم.