بالا رفتن پریساجونی از تختخواب
سلام نفسم.
امشب ،خونه مامان جون بودیم.من،روی تخت مامان جون نشسته بودم.
شما هم هوست کرد بیای رو تخت......
هرچی تلاش کردی فایده نداشت باز می افتادی پایین.مامان جون ازم
خواستن کمکت کنم....اما ترجیح دادم خودت همت کنی و با تلاش خودت
به نتیجه برسی......
بعداز ٦، ٧مرتبه که موفق نشدی یهو دیدم خودت رو رسوندی روی تخت....
جالبه که خودت اینقده می خندیدی که نگووووو.....اونم با صدای بلند.....
دیگه حالا یاد گرفته بودی مدام بالا،پایین...........
خیلییییی دوسسسست دارم عاششششششششششقتم عزیزممممم.
فعلأ که سرم شلوغه واسه تولدت...
همه زحمتامون افتاده گردن خاله ملیحه(دوست گلم و دختر عمه بابایی)
شب جمعه١٣/٧/٩١با خاله ملیحه و دخملای گلشون،زهراجون و سماجون
رفتیم آتلیه..بعد از اونجا ازشون جدا شدیم رفتیم روستای تفریحی خور...
واسه تولد نوشین جون خاله معصومه( خاله خودم).خیلی خوش گذشت.
هوا کمی خنک بود اما خیلی با صفا....
امشب بازم با خاله ملیحه گل،رفتیم واسه کارت تولدت....
ایشاله به خوبی و عالی برگزار شه....
جدیدأ........
پریساجونم در جشن تولد نوشین جون
فدات شم من،روی تی وی خونشون یه کم گرد و غبار نشسته بود
دستمال ورداشته بودی و با دقت تمیز میکردی ذوق مرگ شده بودم.
آخه تو خونه خودمون همیشه وقتی لباس یا کلأ پارچه ای بیاد دستت
شروع میکنی به گردگیری.اما فکر نمی کردم اونجا هم.....توی اون شلوغی...
میبوووووووووسمت.عمرمییییییییییییییی.