عشق من پریساجونم
سلام گل مامان،از ١٩اردیبهشت که اومدم شعبه امام،حسابی سرم
شلوغه،قربونت برم ،وقتی شیر میخوری،در همون حال خودت رو دمر میکنی و به
حالت دمر شیر میخوری.نوش جونت.حسابی بازیگوش شدی،فقط کافیه کوچکترین
صدایی بیاد شیرت رو محکم میگیری و برمی گردی ببینی چه خبره.
مثل هر روز صبح ساعت ٧ صبح،میبرمت خونه خاله شوکت،ساکت ١ونیم ظهر هم
میام دنبالت.ولی از بس به شیرت وابسته ای،هلاک یه مک زدنی.فدات شم که باید
گرسنگی رو تحمل کنی.
همش تقصیر این رئیس جدید شعبه مرکزیه،من که به خدا واگذارش کردم،حتی نیمه شب
که بیدار میشم بهن شیر بدم،نگاه به اون صورت معصومانت که میکنم از خدا میخوام
که جدت به سزاش برسوننش.بحث هم باهاش دیگه فایده نداره.
فقط به خاطر یه ساعت پاس شیر که بیام کنارت،نتونست حتی یه ماه تحمل کنه منو
منتقل شعبه شلوغ و ٤نفره کرد.
از موقعی که اومدم شعبه میدان امام،کمتر میتونم بیام بهت سر بزنم.ولی خدا جای حقه
من که به خودش توکل کردم.
فعلأ یه کارایی کردم که ایشاله اگه درست شه واسه آینده من و شما خوب میشه...
اگه درست شد توی همون پست واست میذارم.
هیچ موقع کسی رو نفرین نکن عزیز دلم فقط به خدا واگذارش کن خودش بهتر میدونه
چیکار کنه.من خیلی نتیجه دیدممممممم.......
خوب بگذریم دوست ندارم دیگه دربارش بیشتر حرف بزنم.....
شب ٥شنبه رفته بودیم خور با خاله رویا (دوست جونم)و حمیدرضاجون،از بعد از ظهر راه
افتادیم و شب هم شام درست کردیم اونم روی آتیش،یه شام حاضری ولی فوق العاده
خوشمزه(دل مرغ)به بهههههه.
توی باغی که مال عمه همکار بابایی بود رفتیم و یکی دو تا ازدرختهای آلبالوش رسیده بودن.
خیییییییییییییلی خیییییییییییییییییلی خوش گذشت.
از نظر غذایی،غذاهایی که واسه خودت و مخصوصه رو دوست نداری.اماااااااااااااا غذای خودمون
رو آنچنان با ولع میخوری که نمی ذاری قاشق بعدی رو واست غذا کنیم.
امروز بعداز ظهر که رفته بودم بانک،شما رو گذاشتیم خونه خاله مریم جون،وقتی اومدم
گفتن که کشک بادمجون،آب هندونه بهت دادن.بعدشم بستنی آوردن گفتم:پریسا نمیتونه
بستنی بخوره،اما خاله مریم جون دهنت کردن و شما هم خیلی ریلکس خوردییییییییییی.
نون ماست رو هم خیلی دوست داری.توی غذاهای خودمون مثل قرمه سبزی و .....نون
ریز میکنیم و شما هم نوش جان میکنییییی.
خیلییییییییییی دوستت دارم.الان شما خوابی منم پای لب تاب،طفلی بابایی شام درست
کردن با هم خوردیم.من اومدم واست بنویسم ایشون سفره و جمع کردن،الان هم توی
آشپزخونه در حال مرتب کردنه.ظرفهای توی ماشین رو سر جاش میذارن.
باباییییییییییییییییی ممنون دوسسسسسسسسسسسسسسسست داریییییییییییم.
خوب بهتره برم کمی کمکشون کنم گناه داره باباییییییییییییی جووووووون.
روستای ییلاقی زیبای خور.خاله رویا،شما و حمیدرضا.صورت خاله رویا رو اینجوری کردم
چون ازش اجازه نپرسیده بودم،شاید دوست نداشته باشه عکسش رو بذارم
زیر درخت آلبالو
اینجا هم دمر شیر خوردی،و خوابت برد
میبووووووووووووسمت عاااااااااااااااااااااااااااااااشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم.