پریساسادات گلمپریساسادات گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات پریسا جون

سینه خیز کردن پریساجون

                     سلام گل دخترم،طبق معمول هر روزه ساعت ٥یا ٦ صبح بیدار میشی و موقعی که تعویضت می کنم کمی با بابایی بازی می کنی   نیم ساعت بعد می خوابی تا ساعت ١٠ امروز هم هنوز خواب بودی که خاله فاطی جون اومد خونه گفت آماده شو بریم خونه مامان پریسا رو هم لای پتوش می ذارم و میبریمش،گفتم نه خواهرجان گناه داره گلم بیدار بشه بعد بریم چند دقیقه بعد بیدار شدی وخاله فاطی جون خوشحال ..... امروز بیکاری خاله فاطی جون بود و نمی خواست بره مدرسه، میخواست بیشتر وقتشو با شما سپری کنه خلاصه رفتیم خونه ...
20 بهمن 1390

پریساجونم طلسم شکککککست

سلام شیرین زبونم،بالاخره طلسم حمام کردن شما توسط من و باباجونت شکست.امروز چهارشنبه ساعت ٣ونیم بابایی تصمیم گرفتن خودمون ببریمت حمام،تا حالا که مامان جونت زحمتش رو می کشیدن.من که جراتش رو نداشتم چند تا از  اسباب بازیات رو گذاشتیم توی وانت تا اول کمی بازی کنی اینجوری می خواستیم گریه نکنی اما وقتی بابایی گذاشتنت توی وان درنهایت شما توی بغل بابایی بودی منم شما رو می شستم.خنده دار بود از گریه های تو بابایی ناراحت بودن مخصوصأ موقع شستن سر و صورتت ،اما من با دقت مشغول شستنشون بودم. شب هم رفتیم خونه زهره دایی جان(دختر دایی خودم)،خیلی دخمل خوبی بودی دوستت داریم عزیزم. جدیدأ با...
20 بهمن 1390

دوقلوها و گذرنامه پریساجونی

سلام عشق من،توی این چند روزه دیدن کوچولوی محدثه(دخترعموی بابایی) که هنوز اسمش رو انتخاب نکرده بودن و دوقولوهای دوست بابایی رفتیم. محمد وعلی ٤٥روزه وشما دخمل نازم ١١٣روزه قربونت برم هرروز شیرین تر میشی عششششششششششششششششقم نمی دونم این اینترنت چی شده واسه آپ شدن مشکل دارم حتی عکسای تو گلم هم قبول نمی کنه یا مشکل از ماست یا از....   دیشب زنگ زدم عکاسی واسه عکس گذرنامه شما گلم،خوشبختانه گفت اگه دوربین پیشرفته دارین خودتون ازش عکس بگیرین چون برای گذرنامه سخت می گیرن، بعد واسه ما بیارین تا چاپ کنیم .همون موقع بابایی ازت عکس گرفتن وامروز مرخصی ساعتی گرفته و کارای ...
19 بهمن 1390

پریسا و تلفن

سلام عسلم،دیگه خوب تلفن رو می شناسی و نسبت بهش عکس العمل نشون میدی همین زنگ میزنم یا زنگ میخوره وقتی کنارت هستم و صدای اون طرف خط رو میشنوی شما هم شروع میکنی به حرف زدن،قربون او حرف زدنات بشم.توی یکی از پست های قبلی گفته بودم با تلفن حرف میزنی اون موقع کمی باید سربه سرت میذاشتم ولی الان داری شیر میخوری ،منو ول میکنی و ..... امروز با خاله ملیحه جون(دخترعمه بابایی)ویکی از بهترین دوستام ، تلفنی صحبت میکردیم نوید دادن ایشالله زودتر از موعدت شروع به حرف زدن میکنی.واییییییییی که خیلی دلم واسشون تنگ شده چند روز که  تو خونه بنایی داشتن و پله بین حال و پذیرایی رو برمی داشتن. خسته نباشین خاله جون. د...
17 بهمن 1390

110روزگی پریساجون مباااااارک

                         نفسم ١١٠ روز رو با تو هدیه خداوندی سپری کردیم. هر روزش شیرین تر از روز قبل، یه چند روزیه که آواز می خونی و سعی می کنی هر ٥ انگشت کوچولوت رو ببری توی دهنت فدات شم که خیلی دوست داشتنی شدی نازنینم. موهات همچنان در حال ریزشه،باباجوادجونت هم از فردا میرن بانک ،مرخصیشون تموم شده .همینطور امتحاناتشون. دلم بگه واست که آشناها رو خوب از غریبه تشخیص می دی. عاشق به شکم خوابیدنی هر طور شده می خوای دمرت کنم بالاخره موفق شدی اینم از روبه رو ام...
10 بهمن 1390

پریسای بابایی

عشق من،هر روز که میگذره بیشتر لثه های کوچولوت اذیتت میکنن هر چی دستت میاد می بری طرف دهنت،حتی از پتویی که روت میندازم نمیگذری.دوست داری کسی کنارت باشه ومدام باهات حرف بزنه.امروز بابایی مرخصی بودن بخاطر امتحانی که داشتن. خدا بابایی رو واسمون حفظ کنه و سایه ش بالای سرمون... ساعت ٦صبح من خواب بودم وباباجونت وقتی دیده بودن شما بیدار شدی واسه اینکه من بیدار نشم باهات مشغول بازی شدن،که شما خانمم گریه نکنی اما تا ساعت ١٠بیشتر تحمل نکردی و ازگرسنگی ....قرررررررررررربون این بابای مهربون بشم من.                       &nb...
9 بهمن 1390

ریزش موی پریسای گلم

سلام خانمم،امروز صبح که از خواب پا شدی،یه دنیا موی کوچولوی خوشگل روی بالشتت خودنمایی می کردن.قربون اون سر نازت بشم که داره موهاش می ریزه. نهار رفتیم خونه خاله مریم جون،مامان جونت هم اونجا بودن واسه اولین بار خوابوندنت روی شکمت قربونت برم تا 4دقیقه خودت رو نگه می داشتی ولی بیشتر دیگه خسته می شدی.برای اولین مرتبه خوب بود.از اون لحظه به بعد هم خودت سعی می کردی این حرکت رو تکرار کنی: از بعداز ظهر مدام بهونه می گرفتی شاید بخاطر لثه هات باشه کمی ترنجبین بهت دادم و یه شیشه نبات داغ الانم ساعت 10خوابی.                &n...
7 بهمن 1390

حمام رفتن پریساجونم

سلام عشقم،امروز صبخ مامان جونت اومدن خونمون وشما رو بردن حمام ،  نمی دونم چرا اینقده گریه می کنی قبلأ اینطوری نبودی ساکت و آروم ولی امروز که خودت رو هلاک کردی از گریه ..وقتی آوردنت بیرون کمی شیر خوردی ،خوابیدی ،منم لباساتو تنت کردم وموهای ناز ولطیفت رو شونه زدم تا فرم زشتی بخودشون نگیرن وشما اذیت نشی بعدش گذاشتمت توی تختت ،یه یکساعتی خوابیدی نفسم نهار قرار بود بریم خونه آقابزرگت (بابای باباجونت )ولی بخاطر حمام رفتن شما اونجا نرفتیم و منم کتلت درست کردم اما بابایی از بس ماکارونی دوست دارن رفتن یه قابلمه ماکارونی از خونه آقابزرگ آوردن خیلی خوشمزه شده بود دست عمه جون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن.&n...
5 بهمن 1390